سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"
سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"

"محکم اما کمرنگ"

روی قسمتی از دیوار آشپزخانه چندتا کفشدوزک چسبونده بودم، یکی از اونها هر روز شل و کج میشد و من محکمش می کردم ولی بقیه نه. تا اینکه دیروز اون یکی از  کفشدوزک ها  که همیشه محکم بود و ظاهرا درست، بدون هیچ اطلاع قبلی یه دفعه ای افتاد. با تعجب نگاه کردم و بعد به جناب همسر نشون دادم و داستانو گفتم. گفت ما توی عمران به این اولی میگیم شکست شکل پذیر  یعنی یواش یواش میشکنه و به دومی میگیم شکست ترد یعنی یک دفعه میشکنه. ترجیح بر اینه که سازه به شکل اول باشه چون اینطوری درواقع هشدار میده و ما یه حرکتی انجام میدیم.

یاد یکی از شاگردام افتادم اون موقع ها که در مدرسه معلم بودم. اسمش فاطمه جعفری بود و خیلی منو دوست داشت. دختری مهربون و آروم بود. کارهایش را دقیق، به درستی و به موقع انجام میداد و همیشه با نوعی حجب و حیا کنار من بود که کمکم کنه در کارهای مختلف. یادمه نمایشگاه پژوهش مدرسه بود و من حسااابی مشغول کارهای نمایشگاه بودم. بچه ها میامدن و کارهاشونو نشون میدادن و اگر نکته ای لازم بود بهشون میگفتم و میزشون را مشخص می کردم که برن پای کارشون. بعضی بچه ها شلوغ کن بودند و با کولی بازی باعث رفتاری می شدند که علیرغم میل باطنی م مجبور می شدم به اونها توجه کنم که صداشونو قطع کنم و از تشنج بیشتر خودمو و محیط کم کنم. این فاطمه فوق العاده نازنین انقدر بود دور و بر من و هیچی نگفت که من بین کلی کار این بچه را فراموش کردم. وقتی به خودم اومدم، هرچی دنبالش گشتم دیدم نیست. از بچه ها سراغشو گرفتم و فهمیدم رفته توی یکی از کلاسا و داره گریه می کنه. رفتم پیشش باهاش صحبت کردم و ازش معذرت خواهی کردم و پس از بررسی کارش، میزشو مشخص کردم.

امروز با افتادن این کفشدوزک ظاهرا محکم و همیشه در صحنه، یاد فاطمه جعفری و همه آدم هایی افتادم که انقدر چیزی نمیگن که یه دفعه از پا درمیان و ما می مونیم و یه دنیا شرمندگی از بی توجهی مون به اونها.
مثلا بابای من با کوچکترین مریضی انقدر شلوغش میکنه که همه توجهات ما میره به سمت اون و دنبال دوا دکتر رفتن براش، ولی مامانم بنده خدا هیچوقت هیچی نمیگه و یه دفعه میفهمیم که گاهی دیر شده. دفعه آخری که مامان مریض شده بود، خشم عمیقی نسبت به بابا پیدا کرده بودم ولی بعد از اینکه عمیق تر فکر کردم متوجه شدم این در واقع
"خشم از خودمه" که انگار دنبال مقصری میگردم که بندازم گردن اون و آروم بشم. "من" کوتاهی کردم و حواسم به آدم قوی های زندگیم نبوده، آدم هایی که از بیرون بقیه فکر می کنند که زندگی خوبی دارند و همه چیز را با قدرت پیش می برند و از پس همه مسائل برمیان، بنابراین انگار که به کمکی هم نیاز ندارند، ولی یک دفعه می بینیم که در یک برهه ای از زمان از پا درمیان.

به نظرم باید قدر فاطمه جعفری های زندگی مون را بیشتر بدونیم.

هرچند باید از بچگی به فرزندانمون یاد بدیم که به موقع حرف، درخواست ها و نیازهاشونو  به صورت واضح و مشخص بیان کنند و منتظر نباشن بقیه آدم ها خودشون بفهمن.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.