سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"
سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"

"پشت سیاه و سفید پیانو"

دوم دبیرستان بودم. چندسالی بود به انجمن خوشنویسان می رفتم و در راه رفت و آمد، با او بیشتر آشنا شدم. هم مدرسه ای بودیم اما هم کلاسی نه.

دختری باهوش، دانا، نوع دوست، پیگیر، ساده و آرام بود. کار درستش را انجام می داد بدون اینکه در بوق و کرنا کند.

سال سوم، تغییر رشته دادم و هم کلاسی شدیم. بیشتر از قبل باهم در ارتباط بودیم و ساعت های رفت و آمد در مسیر انجمن خوشنویسان بیشتر گفتگو می کردیم و با زوایای مختلف شخصیتی و خانوادگی هم آشناتر می شدیم.

سال پیش دانشگاهی برنامه ریزی کردیم که باهم درس بخوانیم. بیماری سرطان مادرش عود کرده بود و چندماه بعد از عید و قبل از کنکور، در بیمارستان بستری بودند. چند هفته قبل از کنکور به کما رفتند و در روزهای پرتب و تاب کنکور شرایط خوبی نداشتند اما قرار گذاشتیم که این فرصت را از دست ندهیم و برنامه ریزی فشرده ای کردیم و روزهایی که به بیمارستان نمی رفت، باهم درس می خواندیم. دو سه هفته از کنکور گذشته، مادرش فوت کردند.

کاری از من برنمی آمد جز اینکه تا جایی که می توانستم کنارش باشم.

رتبه هایمان آمد: او 774 شد و من 798. او عاشق جامعه شناسی بود و من بعد از ادبیات، جامعه شناسی. مرا متقاعد کرد که ادبیات را در کنار هررشته ای می توانی بخوانی، بیا باهم انتخاب اولمان را جامعه شناسی بزنیم.

نتایج کنکور آمد و ما شدیم دانشجوی جامعه شناسی شهید بهشتی.

چهارسال دوران لیسانس تقریبا شبانه روز باهم بودیم. سه خواهر داشت و پدرش بیشتر اوقات در سفر. بنابراین خیلی ساعت ها خانه آنها بودم.

پیانیستی ماهر بود. انگشتانش بر روی شاسی های پیانو می رقصید و آنقدر زیبا می نواخت و حس آهنگ را منتقل می کرد که گویی آن قطعه از درونش برخاسته. بهترین خاطرات خودم و دوستانم در آن خانه روبروی کوه های دارآباد بود، همراه با آوای دیوانه کننده پیانو. 
در این سال ها البته، کم نبود سختی ها و مسائلی که بعد از نبود مادر، درگیرش بودند. اما هم خودش و هم سه خواهرش نماد کامل آرامش و مدیریت رفتار بودند و من فقط از آنها یاد می گرفتم.
زمانی که دانشجوی ارشد شد ـ با رتبه ای عالی در همان دانشگاه ـ پدرش بیمار شد. این بار سرطان، همه وجود پدر نازنینش را فراگرفت. دوباره غم، بیماری و سختی ها...
ولی همچنان او و خواهرانش، آرام...

از پایان نامه اش بسیار قوی دفاع کرد و چندماه بعد، پدرش هم پیش مادرش رفت...

سختی ها و مسائل بعد از فوت پدر، به مراتب بیشتر بود و متاسفانه در همین بحبوحه پدربزرگ و تنها دایی و حامی اش را هم از دست داد، درست چندروز قبل از مراسم عروسی من. او اما استوار و مهربان در کنار من بود در روز عروسی.

در کل این سال ها، روزهای خوش و ناخوش زیادی را باهم تجربه کردیم: خندیدیم، گریه کردیم، دعوا کردیم، سرسنگین شدیم ولی قهر نه! صحبت کردیم، حل کردیم، به نتیجه رسیدیم، گاهی به نتیجه هم نرسیدیم، گذشت کردیم و پذیرفتیم که آدمها متفاوتند و باید پذیرفت و گذشت و همچنان عاشق بود و همراه.

امروز پس از هجده سال عشق و دوستی، جشن پیوندش را شاهد بودم: دختری زیبا و نیک سرشت، ساده و بی آلایش در کنار یاری مهربان.

در مراسم عقدش، جای نازنین پدر و مادرش عمیقا سبز بود و من با تمام وجود در دل قدردان آنها بودم برای رشد و پرورش انسان هایی همچون او و خواهرانش که دنیا را جای قشنگ تری برای زندگی کرده اند با نوع بودنشان.

در کتابی* می خواندم که " ما مسئول تمامی تجارب زندگی خود هستیم. وقایع در زندگی ما رخ میدهند اما اینکه وقتی این رویدادها اتفاق افتاد، چگونه به آن واکنش نشان می دهیم، تجارب زندگی ما می شوند، یعنی شیوه ای که ما وقایع زندگی را تجربه می کنیم. بنابراین ما همواره بر "چگونه تجربه کردن زندگی" کنترل داریم و "انتخاب" می کنیم که چگونه به کنش ها، واکنش نشان دهیم.

من از این دوست نازنینم یاد گرفتم که "مسئولانه" و نه حتی ذره ای "قربانی"، انتخاب کنم که مسئول تمامی "تجربه های زندگی ام" باشم.

"اتفاقات" زیادی در زندگی او رخ داد که فقط یکی از آنها، خیلی از انسان ها را می نشاند. اما او همواره مسئولانه بر می خاست و کار درستش را می کرد: آرام، قوی و خردمندانه.

(پ.ن: *کتاب "ماییم که اصل شادی و کان غمیم" از دکتر علی صاحبی)

نظرات 1 + ارسال نظر
Saman شنبه 31 شهریور 1397 ساعت 01:22

چقدر کیف داد خوندن مطلبت. دختری که ازش حرف زدی سالها الگوی من بود و هست بدون اینکه خودش بدونه. نوع و طعم سختی های آدمها در زندگی متفاوته همیشه در بدترین شرایط یادش میفتادم. یاد آروم بودنش. لیدر بودنش و واستواریش . مدام از خودم می پرسیدم چطور میشه که یک آدم این همه محکم باشه و این همه موفق . سلام منو بهش برسون و از طرف من بهش خیلی تبریک بگو. با همه وجودم آرزو میکنم خوشبخت باشه و سعادتمند.

سمانه عزیزم نمیدونستم وبلاگمو دنبال می کنی! چقددددرررر ذوق کردم سلامت باشی دوست قدیمی و مهربان

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.