سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"

«کتمان یا درمان؟ مسئله این است!»

امروز رفته بودم پارک نزدیک خونه مون پیاده روی. دختربچه ای را دیدم که همراه مادرش بازی می کرد و متاسفانه زمین خورد طوری که یکی از زانوهاش زخمی و خونی شد . دختر گریه می کرد و مامانش می گفت چیزی نشد که! کو؟ چیزی نیست و سریع روی زخم را پوشوند که دختر خون و زخم را نبینه.

اما واقعیت این بود که «چیزی شد»  پایی زخمی شد و خون اومد.

به این فکر کردم چقدر ما آدم ها در رابطه هایمان هم این شکلی هستیم: «انکار واقعیت»
چیزی نشد که...

چیزی نگفتم که...

کاری نکردم که...

سعی می کنیم با پوشوندن حرفمون لای حرف های دیگه اونو کتمان کنیم.  

حرف بدی زدیم و دلی رنجیده شد! بچه ای زمین خورد و پایش زخمی و خونی. حالا باید چه کار کرد؟

بعضی توی سرشون می زنند و گریه سر میدهند تا مدت ها،

بعضی کتمان می کنند و پاک کردن صورت مسئله!

گونه سوم اما واقعیت را می بینند: آخی عزیزم، بیا بغلم! میدونم درد داره، حق داری گریه کنی مامان جان! حالا چکار کنیم؟ بیا بریم باهم بتادین بخریم، پاتو بشوریم، ضدعفونی کنیم و بعد باند پیچی کنیم. بعد از انجام این مراحل هم میگن خوب حالا چکار کنیم دیگه اینطوری نشه؟ از این به بعد خواستیم پارک بیاییم، شلوار یا جوراب شلواری بپوشیم، توی چمن ها و یا زمین بازی که زمینش فوم هست بازی کنیم و ...

خب اینطوری بچه یاد میگیره که مواجه بشه با مسئله، ابراز احساسات کنه، راه حل پیدا کنه و بعد هم نتیجه گیری از رفتارش برای جلوگیری از اتفاقای بعدی!

این روزها آدم بزرگا شکایت می کنند که ما نمی تونیم باهم صحبت کنیم، سریع دعوامون میشه و یا موقع حرف زدن گریه مون میگیره و یا داد و بیداد می کنیم.  خب عزیزدلم از بچگی تمرین نشده که با واقعیت درست مواجه بشیم.

واقعیت اینه که:

این حرف را گفتم و یا  این رفتارو کردم

 تو فلان برداشت رو کردی و فلان احساس بهت دست داد

از این به بعد چه کار کنیم؟ کجا و چطوری حرفامونو بزنیم، وقتی ناراحتی پیش میاد چکار کنیم؟

بنظرم عادت به مسکن خوردن و درمان های موقتی و یا بی توجهی و پاک کردن صورت مسئله راه حل نیست! فقط فرار موقت از واقعیت و فرستادن مسئله به لایه های زیرینه.

«جعبه ای پر ز دوست»

من از بچگی به جعبه ابزار علاقمند بودم و اولین هدیه ای هم که قبل از ازدواجمون به عنوان کادوی تولد به جناب همسر دادم یه جعبه ابزار بود. شاید کمی خودخواهانه بود و اون بنده خدا کلی تعجب کرد که این چه کادوی تولدیه! ولی بنظر خودم که بهترین هدیه ای بود که می شد به یک مرد داد.

دیروز داشتم در جعبه ابزار مذکور دنبال کاردک میگشتم که به این فکر کردم که دوستان ما هم مثل ابزار های مختلف می مونند خیلی اوقات: یه دوستی هست که مثل پیچ گوشتی می مونه و در جاهای بسیاری کاربرد داره، یکی مثل انبردست کمک می کنه برای نگه داشتن وسایل. یکی مثل فازمتر می مونه که کمک میکنه خطرو از قبل شناسایی کنی. بعضی ها آچار فرانسه هستند که هرجور پیچی رو میتونن باز کنن و خیلی کمک کننده هستند. بعضی ها مثل چکش هستند: با اینکه خیلی وقت ها خیلی چیزها را میکوبند توی سرت، اما یه جاهایی میخ هایی را می تونند بیرون بکشند، که از هیچکس بر نمیاد. بعضی ها مثل تراز میمونند که کمک می کنند بفهمی کجاها داری از خط تعادل خارج میشی!  اما به نظرم بعضی از دوست ها خود جعبه ابزارند، بقیه را کنار هم نگه میدارند و کمک می کنند به در کنار هم بودن و حفظ رابطه ها! اگر نباشند عمر خیلی از دوستی ها قد نمیده به چندین سال! هر کس میفته یه طرف و بعد از یه مدت هم گم و گور میشه!

فکر می کنم باید سعی کنیم دوستان جعبه ابزارمونو سخت بچسبیم! یا اینکه خودمون بشیم یه جعبه ابزار که همه رو دور هم جمع می کنه.

اوایل که بچه تری فکر می کنی هرکسی میتونه قرار بگیره در جعبه ابزار دوستیت اما درواقع بعد از سی سالگیست که متوجه میشی بعضی از آدم ها فقط جعبه ابزارتو سنگین میکنن و در واقع ظرفیت جعبه ابزار محدوده و باید بهینه انتخاب کرد.

البه باید اینو بگم که تفاوت جعبه ابزار جناب همسر با جعبه ابزار دوستی اینه که به شرطی جعبه ابزار دوستی پایدار میمونه که همه ابزارها برای رفع نیازهای هم مورد استفاده قرار بگیرند و نه اینکه یه نفر استفاده ابزاری کنه از بقیه!

«سری که درد نمی کنه، دستمال نمی بندند»

برای شما هم پیش اومده که یه چیزی شبیه جوش روی صورتتون بروز کنه که هم جوشه و هم نیست؟! یه چیز زیر پوستی! نه هنوز مثل جوش سر داره و نه پوستتون صافه؟ من از نوجوانی که پای «خانواده جوش» به صورتم باز شد، با این نوع جوش ها مشکل داشتم و انقدر فشار میدادم که سر باز کنه! بعد از اون هم پوستم بدتر میشد و مامانم میگفت آخه بیماری دختر که به زور فشار میدی؟!

به نظرم بعضی روزها هم حال آدما در یه رابطه ای اینطوریه! نه مشکل خاصی دارن با طرفشون که به بحث و دعوا بکشه و نه خیلی اوضاعشون خوبه و پوستشون صاف! در این شرایط فکر می کنم بهترین کار بی توجهی، سکوت و گرم کردن سرمون به کاری دیگه است! حالا یا بعد یه مدت میرسه و سر باز میکنه و یا اینکه از درون خوب میشه

«برای گل وقت بگذار نه برای علف هرز »

امروز به صورت اتفاقی عکسی از بازی POU دیدم که چند سال پیش مد شده بود در گوشی ها! یه موجودی شبیه سیب زمینی رو از بچگی بزرگ می کردی، غذا میدادی، حموم میکردی، باهاش بازی می کردی و اون هر روز بزرگ و بزرگ تر میشد. من که هیچ وقت اهل بازی کامپیوتری نبودم  طوری به POU  می رسیدم که حتی یادمه یه شب که تبلتمو جایی جا گذاشته بودم با ناراحتی به همسرم گفتم حالا POU چی میشه؟ نکنه بچه بمیره! بازی مسخره ای بود و گذشت زمان باعث اتفاقی خاص و رفتن به مرحله بالاتری نمی شد و فقط وقت گرانبها  برای چیزی هدر می رفت که هیچ رشدی در پی نداشت.

یاد این افتادم که اون موقع ها که دانشجوی جامعه شناسی بودم یه نظریه ای خونده بودیم که خیلی دوستش داشتم و در حوزه ارتباط و خانواده به سادگی روابط را تبیین می کرد و از لاولر و یون بود (Lawler & Yoon) و خیلی ساده ش این بود که «تعداد روابط» باعث ایجاد «احساس مثبت»میشه  و احساس مثبت «تعهد» میاره. در واقع یعنی هرچه تعداد رابطه ما با یه آدم(یا حتی یک کار، بازی، حیوان خانگی و ...) بیشتر بشه، نسبت به اون احساس پیدا می کنیم و این احساس مثبت باعث میشه که بعد از یه مدت نسبت به اون احساس تعهد کنیم. در واقع من به خاطر وقتی که برای پو گذاشته بودم، به اون وابسته شده بودم و براش نگران می شدم!  این نظریه شکل دیگری از همون دیدگاهی است که در آموزه های دینی گفته میشه «صله رحم دل ها را به هم نزدیک می کند» درواقع به واسطه ارتباط  با اقوام نسبت بهشون حس پیدا می کنیم و دلمون می خواد بتونیم کاری براشون انجام بدیم. این در واقع شکل مثبت استفاده از این نظریه است.

حالا چی شد که اینارو گفتم؟ امروز یکی از خانم های  مجردی که در کلاس های سمفونی زندگی من شرکت می کرد، تماس گرفت و گفت: «یکی از همکارانم (مرد متاهل) خیلی با من راحته و درددل می کنه گاهی و منم تا جایی که بتونم راهنمایی میکنمش. یه سوالی ازم پرسیده که ازتون بپرسم.» مهم نیست سوالش چی بود  اما باید بگم که مورد های زیادی دیدم و شنیدم که طرف با افتخار میگه من با همکارانم رابطه ام خیلی خوبه و در جریان زندگی شون هم هستم. فکر می کنند من که زن دارم و همکارم میدونه، اون هم شوهر داره و اصلا شوهرش هم منو میشناسه... واقعیت اینه که هیچ قصد و نظری هم وجود نداره و مثلا خانم فقط از بدبختی اش میگوید و فریادش از دستِ شوهرش و خانواده ش هست! اما شش ماهِ بعد چه اتفاقی می افته؟

جالبه حتی من دیدم خیلی وقت ها پسر و یا دختری که در زمان مجردی خیلی سرسنگین برخورد میکنه با جنس مخالف و اصلا باب گفتگو را باز نمی کنه و به محض ازدواج فکر می کنه من که دیگه متاهل هستم و اشکالی نداره بگم و بخندم و راحت باشم و درد دل کنم با آدم ها.. خب عزیز دلم اون موقعی که باید از این فرصت استفاده میکردی، نکردی و حالا تازه بعد ازدواج اجتماعی(!) شدی؟

ما به عنوان یک آدم متاهل حق نداریم با دوست هم جنس مون هم دردل کنیم و مسائل همسرمونو براش بیان کنیم چه برسه به غیر هم جنس و این اصلا ربطی به روشن فکری و تاریک فکری نداره به خدا. شاید از دکتر هلاکویی که 37 ساله مشاور خانواده هستند در آمریکا شنیده باشید که: «یک قاعده علمی وجود دارد و اینکه روزی که کسی روانش را جلویِ شخصِ دیگری باز میکند، به آن آدم علاقمند میشود .ماجرایِ ارتباطِ انسانی اینه. شش ماهِ بعد این دو از درون جوری به هم گره میخورند که برخی اوقات فکر میکنند زندگی یعنی گفتگو و بودن با این آدم، نه بودن با همسرم و کسی که با او هستم. »  به میزانی که ما وقت میگذاریم برای آدم ها، احساس مثبت و تعهد پیدا می کنیم نسبت به اونها. پس تروخدا این وقت را در ارتباطی بگذاریم که ارزششو داشته باشه.  گاهی باید بین بد و بدتر انتخاب کرد: «بد» اینه که طرف الان یه ناراحتی از شما پیدا کنه که چی شد دیگه نمیاد با من حرف بزنه! اما «بدتر» اینه که رابطه به وابستگی ای بکشه که بیرون اومدن از اون خیلی داغون میکنه شمارو.  حتی این قاعده درباره مجردها هم صدق می کنه:  اگر میبینید طرفی که باهاش آشنا شدید آدمی از جنس شما نیست و شما هیچوقت حاضر نیستید با او ازدواج کنید، براش وقت نگذارید که اون بنده خدا وابسته بشه و بعدها مجبور بشید یا از سر دلسوزی و ناچاری تن به وصلت با اون بدید و یا اینکه یه دفعه طوری باهاش دعوا کنید و رابطه رو قطع کنید که طرف تعجب کنه قسم حضرت عباستو باور کنم یا دم خروسو؟!

اگر بخوام یک جمع بندی کنم باید بگم با اینکه به قول شازده کوچولو «ارزش گل تو به اندازه وقتی است که براش میگذاری» اما حواست باشه که برای گل وقت بگذاری نه برای علف هرز!

"موجوداتی به نام اوچوم پوچوم"

دختر کوچولوی نازنینی چند روز پیش، چندساعتی مهمون ما بود و انگشتر کوچولوشو درآورد که از دستش افتاد و حالا بگرد و بگرد مگه پیدا شد؟! همه خونه رو گشتیم و بعد هم یکی از دوستان پیشنهاد کرد موقع جارو زدن خونه مواظب باش! منم تا یه مدت هروقت جارو میکردم و جارو یه صدای قییییژ ناشی از مکش چیزی بزرگ داشت، من حدس میزدم انگشتره! خلاصه به این نتیجه رسیدم که کیسه جارو رو در حمام باز کنم و بگردم که شاید جارو خوردتش! دیروز رفتم به تجسس در میان آشغال ها... و چه چیزهای جالب اعم از دکمه، سر خودکار، سوزن مرواریدی و ... که در میان آشغال ها بود و کلییی چیزهای ناجالب دیگه البته

 به این فکر کردم که شاید یه عده موجود عجیب و غریب (از نگاه ما انسان ها) هم دارن در این آشغال ها زندگی می کنند مثل انیمیشن "هورتون صدایی می شنود" که مردم یک شهر داشتند وسط گرده یه گل زندگی می کردند و هورتون بیچاره کلی تلاش کرد که به بقیه اثبات کنه زندگی اونهارو و یکی از بهترین دیالوگ هاش هم چیزی با این مضمون بود که "اگر به دلیل ضعف قوای حسی چیزی را درک نمیکنیم لزوماً دلیل بر عدم وجود آن نیست"

خلاصه که منم دیروز فکر کردم یه سری موجود "کثیف دوست" به یه اسم غریب مثلا "اوچوم پوچوم" هم شاید در میان زباله ها زندگی می کنند...

کسی چه میدونه!

به نظرم خیلی خودخواهانه است که ما فکر کنیم فقط ما انسان های هوشمند(!)یم که در این دنیا داریم زندگی می کنیم! شاید این زمین ما که خیییلی به نظرمون بزرگه، خودش یه سنگ ریزه است داخل یه گلدون کنار یه پنجره و هرروز پیرزنی عاشق، با عشق به اون آب میده! ( و شاید یکی از دلایل خشکسالی اینه که این پیرزن آلزایمر داره و بعضی روزا یادش میره آب بده به گلدون)

از این زاویه که نگاه می کنم چقدر ما کوچکییییییم و مسائل و دغدغه هامون هییییچ و غیرقابل دیدن!

راستی بهتره بگم که انگشتر پیدا نشد! ولی این تجسس نه چندان خوشایند به این سلسه افکار می ارزید به نظرم

جالبه که امروز به صورت اتفاقی یه انیمیشنی دیدم به نام "Domestic Appliances " که نشون میداد مردی را داخل یک ماشین ریش تراشی، بچه ای را در جعبه دستمال کاغذی و کل خانواده را در جاروبرقی.....

حتمااااا این انیمیشنو از اینجا ببینید.