چندروزه برای برگزاری دوره مهارت های زندگی در یک مدرسه راهنمایی نسبتا مذهبی دعوت به همکاری شدم. طی هفته اخیر دو روز سر کلاس بچه ها رفتم تا بیشتر با آنها آشنا شوم و با دغدغه ها و سوالات زندگی شان وارد مبحث اصلی خودم شوم. تصمیم دارم کلاس را در قالب یک برنامه دورهمی هفتگی و پرسش و پاسخ به سمت مباحث ارتباطی و مهارت های زندگی پیش ببرم. امروز در همین راستا از بچه های پایه هفتم (که همان دوم راهنمایی زمان ما هستند) سوال هایی که ذهنشان را درگیر کرده پرسیدم.
باورتون نمیشه از 25 دانش آموز یک کلاس بیش از نیمی از آنها مسئله شان ترس از شب اول قبر و کلا قیامت بود!!!خیلی برام جالب و البته دردناک بود! به جای اینکه ما بذر عشق و زیبایی را در دل بچه هامون بکاریم چه کرده ایم که در این سن دغدغه های آنها ترس از فشار شب اول قبر است؟! واقعا آیا خدا انقدر ترسناکه؟ ما داریم چکار می کنیم؟
استادی داشتم در دوران لیسانس به نام دکتر رفیع پور که همه صحبتشان این بود که برای اینکه بچه ها را با خدا آشنا کنیم باید آنها را با پدیده های طبیعی آشنا کنیم: یک دانه را بکارند و ببینند شعور هستی چطور در درونش جریان دارد!ببریدشان جایی که طلوع و غروب خورشید را ببینند و برایشان سیستم گردش زمین و آسمان را توضیح دهید. آنها را با آسمان و ستاره ها و کهکشان ها و زیبایی آن آشنا کنید. لازم نیست به آنها بگویید خدا و جهنم و بهشت چیست! آنها را باید از روی پدیده با پدیدآور آشنا کرد و این یعنی عشق و ایمان به خدا و با همین سیستم آنها را خداپرست کنید.
همین میشه که بچه ها بزرگتر که میشن پشت پا میزنن به هرچی دین و آیین هست! چون می بینند که دینی که به آنها منتقل شده نه تنها با علم و منطق آنها را مجاب نکرده، بلکه از آنها آدم هایی ترسو همراه با احساس گناه بار آورده و در واقع دینی که نتونه از ما آدم بهتری بسازه و در سایه اون احساس امنیت نکنیم به درد چی می خوره؟ یادمه سوم راهنمایی بودم و معلم ادبیاتی داشتم به نام خانم شهروز که شیفته ایشان بودم و در کنارشان بسیار آموختم و جالب اینکه دلیل اصلی عشق و علاقه ای که نسبت به ایشون پیدا کردم این بود که خانم شهروز خدایی زیبا و مهربان و در عین حال در دسترس داشت! خدایی در همین نزدیکی که با او به راحتی حرف می زد و او را در یاس و ارغوان و بید مجنون و آسمان و زمین می دید! چقدر دلم براشون تنگ شده! روانشان شاد که چقدر این روزها حضورشان در مدرسه عشق و زندگی خالیست...