چندروز پیش در باند سرعت اتوبان صدر در حال رانندگی بودم که یهو یک آمبولانس پشتم سبز شد. طبق قاعده به باند کناری اومدم تا آمبولانس عبور کنه. طبق عادت که بعد از راه دادن به کسی به جای اولیه برمیگردم، به مسیر اولیه برگشتم که مجدد یک ماشین پشتم چراغ زد و من فکر کردم حتما این بنده خدا همراه مریضه و نگران. راه دادم و به لاین کناری اومدم. بعد از اون دیدم کل اتوبان انگار همراهان مریض بودن، قطار شدن پشت آمبولانس، یک صحنه کمدی تراژدیک بود. احتمالا اگر از بالا به این صحنه نگاه می کردی تقریبا 80 درصد ماشین ها از لاین دو و یک مایل شده بودند به سمت چپ و من اون وسط مونده بودم و میخواستم فقط نجات پیدا کنم و حرکت کنم، نمی شد که نمی شد. با خودم فکر کردم چه کاروان دلواپسی داره بیمار داخل اون آمبولانس!
دیروز که خبر ساختمان پلاسکو را شنیدم، همه وجودم لرزید اول از خود حادثه و صد البته بسیار بیشتر از تجمع دلواپسان فاجعه! من واقعا نمی دونم که این حجم فیلم و عکسی که گرفته میشه به درد چی می خوره؟ بارها دیدم در مراسم عروسی و عزا، سفر و طبیعت، کنسرت و تشییع جنازه یک سری انسان نه چندان هوشمند با گوشی های ظاهرا هوشمند در حال نه "حضور" در آن واقعه ، بلکه خاطره سازی از آن واقعه هستند. این خاطره سازی برای چیه؟ کجا خودتون میبینید و یا به چه کسانی نشون میدهید؟ بارها و بارها دیدم و شنیدم که آدم ها میگن هیچکدوم از عکسایی که گرفتمو ندیدم. انگار مردم عادت کردن به آرشیو درست کردن و سند سازی.
از همه این مکان ها، چه عروسی، چه طبیعت و آثار باستانی، چه کنسرت و تشیع جنازه، کلی فیلم و عکس باکیفیت توسط عکاسان حرفه ای گرفته میشه.
وقتی جایی میری با خودت بپرس "چرا" اومدی اینجا؟ اگر مجلس شادی هست، که حضورت باعث خوشحالی صاحبان مراسمه و اگر غم و تشییع جنازه که باز هم حضور ما آرام بخشه صاحب عزاست. اگر طبیعت و آثار باستانی هست که خب بابا حسابی ببین و حال کن و غرق شو و لذت ببر. بعد هم برو یه کتاب عکس از اونجا بخر و یا از اینترنت دانلود کن.
حالا اینا هیچی، آخه حادثه های ناراحت کننده مثل صحنه اعدام، فرو ریختن ساختمان، آتش سوزی، مراسم تشییع جنازه چه چیز جذابی داره که تماشا کنیم و عکس و فیلم بگیریم و یا در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاریم. اشتراک گذاشتن چه چیزی واقعا؟ غم و اندوه و بدبختی آدم ها؟ حالا اگر مثلا پسر عمه تو ببینه که در فلان جا بودی، کلی باحالی و مورد تکریم و تحسین فامیل قرار میگیری؟
جز اینکه مانع کسانی میشیم که میتونستن کاری کنند و روی دردی مرهمی بگذارن که ما نگذاشتیم خدمتی کنند.
به نظرم ریشه همه این رفتارها به عوامل مختلفی بر می گرده مهمترینش بی استفاده گذاشتن قوه تفکر و نپرسیدن چرایی رفتارهاست و در یک کلام " بی خردی" آدم ها . اینکه عادت کردیم یک سری کارها را انجام بدیم بدون اینکه بدونیم چرا!
دوم نداشتن هیچ دستاوردی در زندگی و چسبوندن خودمون به این چیزهای دم دستی برای کسب پرستیژ و دیده شدنه! آدمی که هیچ جا دیده نمیشه و به قول روانشناس ها "نوازش" نمی گیره، ترجیح میده بد دیده بشه ولی دیده بشه (نوازش منفی)
یکیش هم اینه که بسیاری از آدم ها تقلید می کنند: تا یکی دوربینشو درمیاره و عکس میگیره، همه دوربین ها بیرون میاد. از یک جایی به بعد "سرایت اجتماعی" باعث تکثیر یک رفتار میشه (هم شکلی اجتماعی). اینو راحت میشه امتحان کرد: با 4 تا از دوستانتون هماهنگ کنید و در فاصله یکی دو متری بایستید و به بالا و نقطه ای مثلا پشت بام یک ساختمان بلند نگاه کنید. یواش یواش کلی آدم دورتون جمع میشن و نگاه می کنند به اون صحنه، بدون اینکه بدونند ماجرا چیه! کافیه یه نفر هم بگه طرف میخواد خودشو بندازه پایین، دیگه کلا شایعه میشه که یه خودکشی در حال وقوعه.
این شیوه، به خودی خود بد نیست. اینکه چطوری استفاده میشه مهمه. هم شکلی اگر در کارهای خوب باشه خیلی هم خوبه مثلا در همون حادثه دیروز یک عده رفتند سازمان انتقال خون که خون اهدا کنند. دیگه طوری شده بود که تصاویر نشان داده در سایت ها جمعیت نسبتا زیادی را در بعضی مراکز اهدای خون نشون میداد.
به نظرم بهتره به شیوه های مختلف با این دوربین به دست ها و تجمع کنندگان مقابله کرد، حالا چه به صورت کمپین های اجتماعی "نه" به عکس و فیلم! در شبکه های اجتماعی و چه با حکم دینی مراجع مبنی بر گناه بودن این رفتارها، چه با آموزش در مدارس و مراکز آموزشی و از همه مهمتر با توبیخ اجتماعی و نگاه منفی داشتن به کسانی که رعایت نمی کنند(به قول یکی از اساتیدمون معمولا اکثریت افراد روز عاشورا لباس قرمز نمی پوشند، نه برای اینکه قانونه، که هیچ قانونی در این زمینه وجود ندارد بلکه برای این که از توبیخ اجتماعی و نگاه منفی همدیگه واهمه دارند و نمی خواهند متفاوت به نظر برسند). اگر هرکدوم از ما به کسانی که در یک صحنه جمع شدند و فیلم می گیرند نگاه سرزنش آمیز داشته باشیم و این رفتار پاداش نگیره، یواش یواش از وقوعش کم میشه.
فکرم رفت به اینکه همه مراحل و کارهایی که ما باید بکنیم هم انگار باید در وقتش انجام بشه وگرنه زودتر یا دیرترش خاصیت اصلیش رو نداره. در سن کودکی باید کتاب های کودکانه خوند، نه رمان و داستان عاشقانه، در ابتدای نوجوانی شاید کتاب های هیجانی تر مثل هری پاتر و یواش یواش که تب عشق و عاشقی پررنگ میشه، رمان های عاشقانه و شاید بعدها کتاب های روانشناسی، موفقیت، اصول مذاکره و ...
یادم اومد که تازه دانشگاه قبول شده بودم و از طریق دوستی با کلاس های عرفانی عمیقی آشنا شدم و میرفتم سر اون کلاس ها. بعد از یک مدت انگیزه زندگی روزمره مثل زندگی دوستانم و بدو بدو های جوانی را نداشتم و مدلم شده بودم عارف مسلک. به صورت اتفاقی یک روز دکتر رفیع پور سر کلاس گفتند الان شما در سنی هستید که باید خدا براتون "وسیله" باشه و نه "هدف". یعنی ازش کمک بخواهید برای رسیدن به هدف های زندگی تون. الان برنامه شما باید تلاش و پیشرفت باشه و این اصلا هم بد نیست. از سی و پنج سالگی به بعد شروع کنید حافظ و غزلیات شمس بخونید و در فاز عرفان قرار بگیرید و خدا بشه براتون "هدف". اون موقع بود که فهمیدم انگار من پنیر پیتزا رو زود ریختم و وقتش نبود! من با عرفان زودرس انگیزه هایی مثل سایر همسن و سالامو نداشتم و این از یک جایی به بعد، مانع حرکت میشه.
این " به وقت بودن" به نظرم نکته مهمیه! همون طور که وقتی یه بچه لباس آدم بزرگارو میپوشه، اصلا قشنگ نمیشه! میشه با مدل های پیشرفت هم تطبیق داد این نکته را: اینکه مثلا الان جوانی 22 ساله خودشو مقایسه می کنه با فلان انسان موفق و کارآفرین برتر که مثلا 50 سالشه. اگر هم می خواهیم مقایسه کنیم و الگویی داشته باشیم باید با 22 سالگی اون آدم مقایسه کنیم و کارهایی که در اون سن انجام داده بود و نه با کارهایی که الان می کنه. وگرنه دیگه انگیزه حرکت نداره آدم.
یکی از اقوام به تازگی خونه ای از پدربزرگش به ارث برده. خونه ای قدیمی و تقریبا نیمه خراب. می گفت اول که دیدیم خونه رو ،گفتیم خب اینم میفروختی و می خوردی دیگه پدرجان! فخری هم نمیفروختی اون دنیا به فرشته ها که یه خونه برای نوه ام به ارث گذاشتم! ولی همسرم گفت نه بابا خوبه! فقط احتیاج به تعمیرات اساسی داره، درستش میکنیم دوباره!
فکرم رفت به اینکه ما آدم ها هم همگی محصول رفتارهای گذشتگانیم: پدر، مادر، پدربزرگ و مادربزرگ و پدران و مادرانشان! به همه مون یه "خونه روانی" به ارث رسیده؛حالا خونه بعضی ها آبادتره و قابل استفاده و زیبا و خونه بعضی هامون تقریبا ویرانه: لوله ها ترکیده، سقف نیمه پوسیده، دیوار ها نم برداشته!
منظورم اینه که یک سری عادت ها و رفتارهای خوب و بد از نوع غذا خوردنمون گرفته تا مدل خواب، بددلی و شکاکی، دست خیر داشتن، خساست یا دست و دلبازی، انواع بیماری ها، طول عمر و غیره را از آنها به ارث بردیم.
استاد بزرگوارم نقل میکردند از استادشون که هرچیزی را که ما به وسیله حواس پنجگانه مون در هر محیطی دریافت می کنیم، کاملا ثبت میشه در ناخودآگاهمون و برای خود و نسل های بعدی کاملا تاثیرگذار است.
از اونجایی که قانون آنتروپی در فیزیک میگه جهان به سمت بی نظمی بیشتر، پیش میره یعنی هرچیزی را در وضع خودش بگذاری بدتر از قبل میشه مگر اینکه انرژی ای صرف بشه و تغییر مثبت ایجاد کنه. پس ما هم می تونیم دو تا کار کنیم: یا رها کردن و دست روی دست گذاشتن و فرصت ایجاد کردن برای اینکه ناهنجاری های روانی هرروز بیشتر و بیشتر بشه و خراب تر از این تحویل بدیم به نسل بعدی و یا اینکه شروع کنیم به غبارروبی و خونه تکونی و رفتن به چهار تا کلاس خودشناسی و خودسازی و یادگیری و اجرای ترمیم و تعمیر کردن. درست مثل اینکه یه فیلتر و صافی بگذاریم در مسیر آب رودخانه که آب خروجیش تمیزتر از آب ورودیش باشه.
البته باید بپذیریم که کار سخت و زمان بری هست این کار. ولی خب خیلی بهتر از نشستن و پا روی پا انداختنه و گفتن اینکه دست من نیست، کل طایفه ما عجولند و دست پاچه!
فکر کنیم که مسئولیم برای مهار کردن ناهنجاری ها و ما می تونیم از خودمون شروع کنیم و خونه نسبتا سالمی آماده کنیم برای بچه هامون که به قول جناب سعدی:
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
دوستی تعریف می کرد که چندماه پیش یکی از همکارام عکس عروسیشو نشونم داد که آقای داماد بسیار خوش تیپ و جذاب بود توی عکس، خودش هم انگار تو آرایشگاه عوض شده بود. چندروز پیش به طور اتفاقی در خیابون دیدمشون. بنده خدا داماد پوست بسیار نازیبایی داشت پر از چاله چوله. خودش هم چون همکارم بود و قبلا دیده بودمش تعجبی نکردم از تغییر چهره اش. می گفت به نظرم عکاس ها از روابط اجتماعی خوششون نمیاد! وگرنه طوری عکس را روتوش می کردند که بعد از عروسی که افراد مذکور را در خیابون میبینیم، بشناسیم و یه سلام علیکی بکنیم.
بهش گفتم فقط این عکاس ها نیستن که علاقمند به روتوش عکس ها هستن و یا آرایشگرا که عاشق گریمند؛ همه ما روتوش کارانی حرفه ای هستیم و گریمورهایی حرفه ای تر: از روتوش چهره خودمون گرفته تا گریم چهره اطرافیانمون:
وقتی بچه ایم مادر دوستمونو در خیابون میبینیم که بسیار خوشگل، مهربون و جذابه، بوی عطرش هم مارو مست می کنه. بعد از چندوقت دوستمون میگه بیا خونه ما باهم مشق بنویسیم و درس بخونیم. چند ساعتی مهمونش میشیم و هرچی به ساعت های موندن در خونه اونها اضافه میشه، مادر واقعیشو بیشتر می شناسیم. می بینیم که از دستشویی اومده و صورتش به آراستگی قبل نیست ویا موهاش نامرتبه. لباسش هم مثل لباس مادر خودمونه: گشاد و گل گلی. تازه وقتی پدرش اومده بود صدای جر و بحثشون از آشپزخونه به گوش میرسه.
فرصتی پیش میاد و با فامیل میریم مسافرت؛ در سفر می بینیم که مثلا عمه و همسرش باهم دعوا می کنن. مثل دو ساعتی که در خونه شون مهمون بودیم، مهربون و دوست داشتنی و عاشق پیشه نیستن. گاهی با ما هم بد اخلاقن چه برسه با خودشون. بچه شون هم انقدر که ما فکر می کردیم خوشبخت و خوشحال نیست.
اینها که تازه دورن، خودمون هم همینیم: بچه که هستیم کلی روزای غم انگیز، دعوای خواهر و برادری و تنبیه پدر و مادرو تجربه می کنیم. از هفت روز هفته هشت روز در حال جنگ و دعوا هستیم. اما بزرگ تر که می شیم و عروس میشیم و یا داماد، در مهمونی و حتی پیش همسر کلی خاطره های باحال و رنگی میگیم و تعریف میکنیم از خانواده ای که حسااابی گرم و مهربون بودن و حامی همیشگی ما. شنونده ها هم توی دلشون کلی احساس سرافکندگی می کنن به خاطر خانواده خودشون که انقدرها باحال نبودن. کم کم خودمون هم باور می کنیم که این تصویری که نشون دادیم از اونها، خود واقعی شون هستند و یادمون میره (و یا پنهون می کنیم) خل بازی های بابا و یا بداخلاقی های مامانو (به خصوص اگر دور از ما باشن و یا فوت کرده باشن که دیگه هیچی، این تصویر چندبرابر روتوش شده تر میشه) و ما با تصویر ذهنی خودمون از اونها ـ و نه خود واقعی شون ـ زندگی می کنیم و اونهارو معرفی می کنیم.
اصلا خیلی وقت ها آدم ها بعد از ازدواج به خاطر دوری از خانواده (جدا شدن خونه ها) و کم شدن ساعتای باهم بودن، تصویر واقعی پدر و مادر خودشونو فراموش می کنن (و یا میخوان که فراموش کنن) و چون بیشتر به عنوان مهمون می بینندشون (وپیش مهمون هم همه آراسته و مرتبن، همدیگرو تحویل میگیرن و یا به خاطر عروسو داماد که غریبه هستن و ناخودی) خود واقعی شونو کمتر نشون میدن. اگه فرصت سفر و یا برنامه طولانی تری باشه، گریم ها کم کم پاک میشه و چهره های واقعی خودشونو نشون میدن.
دوستم گفت شاید برای همین هم بوده که از قدیم می گفتن اگر می خوای عزیز بشی یا دور شو، یا گور! و یا میگن دوری و دوستی.
گفتم اما به نظر من میشه عزیز بود بدون دور و گور شدن. میشه "پذیرفت و دید سهم انسان بودنمان را" : همه ما گاهی خوشحالیم، گاهی بی حوصله، گاهی پرانرژی، گاهی عصبی، گاهی حسود، گاهی لجباز. گاهی شیک و آراسته، گاهی شلخته و گاهی...
من نمیگم که خود واقعی مونو به همدیگه نشون بدیم و دست از گریم و روتوش برداریم که بنظرم خاصیت آدمیزاده داشتن نقاب های شخصیتی، اجتماعی، خانوادگی و ...
بهتره بپذیریم که همه ما آدما تصویرهای مختلفی داریم و یک تصویرو تعمیم ندیم به همه زمان ها و مکان ها
و انتظار نداشته باشیم آدما همیشه همون طوری باشن که دفعه پیش دیدیم.
بپذیریم آدم ها در عروسی فرق می کنن با یه ماه دیگه در محل کار؛
بپذیریم که فلان هنرپیشه معروف هم توی ترافیک و پشت چراغ قرمز عصبی و بی حوصله میشه؛
خانوم همسایه که دفعه پیش کلی گرم سلام علیک کرده بود، گاهی انقدر داغونه که مخصوصا راهشو کج میکنه که با هیچکس سلام علیک نکنه؛
فلان استاد محبوبمون هم گاهی خسته است و یا ناامید؛
این خاصیت آدمی زاده دوستم نه فقط خاصیت عکاس ها و آرایشگرها!
عمر دوستی پدرم و سیگار از عمر خیلی از دوستی ها بیشتره متاسفانه: بیش از 40 سال!
مدتیست به خاطر ریشه کردن این دوست بدگهر در وجودش درگیر دکتر و بیمارستان بودیم: در عکس ریه مشخص شد که قسمت کمی از اون مونده و پزشک گفت اگر می خوای همین یه ذره هم برات کار کنه باید سیگار را دیگه نبوسی و بگذاریش کنار. اما به خاطر نیکوتین سیگار باید یواش یواش کم کنی تا نهایت بعد چندماه برسه به صفر.
داشتم به این فکر می کردم که ایجاد هر ویژگی مثبتی هم مثل ترک سیگار، باید به تدریج شروع بشه. آدمی که توی عمرش قدم از قدم بر نمی داشته و حالا تصمیم میگیره ورزشکار بشه نمی تونه با دو ساعت باشگاه صبح و سه ساعت استخر بعدازظهر شروع کنه (البته میتونه شروع کنه ولی بعد از نهایت 10- 15 روز باید عطای آن را به لقایش ببخشاید).
شاید اولش با 5 دقیقه نرمش در خانه و بعد از یکی دو هفته ده دقیقه پیاده روی روزانه، بتونه بعد از چند ماه برسه به کوهنوردی هرروزه و شنا و دو..
آدمی که یک عمر در مقابل هر حرفی که بهش زده میشد، سکوت می کرد و توی دلش میریخت و رفتار منفعلانه داشت، نمیتونه یکدفعه رفتار پرجرات پیدا کنه و خیلی قاطعانه حرفش را بزنه.
آدمی که توی زندگیش به جز کتاب های درسی اونم به زور شب های امتحان، کتاب دیگه ای نخونده نمی تونه یه دفعه جور سرانه پایین مطالعه در جامعه را به دوش بکشه و شروع کنه به شبانه روز مطالعه کردن.
آدمی که توی عمرش غیر از مواقع ضروری
زنگ نمیزده به خانواده و احوالی نمی پرسیده، نمی تونه یه دفعه روزی چهار بار زنگ
بزنه به مادرجان! وگرنه آفتاب از کدوم طرف دراومده مهربون شدیه که حسابی نثارش می
کنن و یا سلام گرگ بی طمع نیست (ماشالا تا دلتون هم بخواد ضرب المثل داریم در این
زمینه)
به نظرم جناب سعدی مثل همیشه بسیار زیبا می فرمایند که " سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل/ بیرون نمی توان کرد الّا به روزگاران"
باید تمرین کرد به سادگی: با روزی یکبار حرفی را پرجرات گفتن (و 9 بار همچنان منفعل)، دو صفحه رمان عاشقانه خوندن ( و نه کتاب فلسفی) ، هفته ای یک پیامک یا قلب فرستادن برای مادرجان و ...
و از اون طرف هم قربون خود رفتن که آفرین به من که انقدر باحالم که امروز دو صفحه رمان خوندم و سرانه مطالعه مملکت را 50 ثانیه بالا بردم! به این مناسبت خودمو مهمون می کنم به یک چای دارچین جانانه در این سرمای پاییزی.☺️
و جمعه عصر هم مینشینم حساب کتاب می کنم و مینویسم در دفترم که چقدر من در طول این هفته باحال بودم. و هر روز مو با روز قبل "خودم" مقایسه میکنم و نه با روزهای ورزشکاران، نویسندگان، دانشمندان و بچه های مردم و آدم های "ظاهرا" باحال!
تازه در طول هفته هم اگر یک روز برای خودم مرخصی رد کردم و گفتم امروز چون هوا آلوده بود، نرمش روزانه تعطیل، گوش خودمو نمی پیچونم. با این شیوه بعد از 365 روز نهایتا 54 روز ورزش نکردم ولی اگر به خاطر یه روز مرخصی خودمو سرزنش کنم و جریمه، کار به جایی نمی برم و در طول تاریخ هیچ آدمی با زندان رفتن و پرداخت جریمه درست نشده (اگر هم شده، موقتی بوده و چون مرکز کنترل درونی نداشته، با از بین رفتن کنترل بیرونی میشه همون آدم قبلی)
ولی با لبخند و مهر چرا!
خلاصه سرتونو درد نیارم به قول دوست نازنینی: گاماس گاماس