فکرم رفت به اینکه همه مراحل و کارهایی که ما باید بکنیم هم انگار باید در وقتش انجام بشه وگرنه زودتر یا دیرترش خاصیت اصلیش رو نداره. در سن کودکی باید کتاب های کودکانه خوند، نه رمان و داستان عاشقانه، در ابتدای نوجوانی شاید کتاب های هیجانی تر مثل هری پاتر و یواش یواش که تب عشق و عاشقی پررنگ میشه، رمان های عاشقانه و شاید بعدها کتاب های روانشناسی، موفقیت، اصول مذاکره و ...
یادم اومد که تازه دانشگاه قبول شده بودم و از طریق دوستی با کلاس های عرفانی عمیقی آشنا شدم و میرفتم سر اون کلاس ها. بعد از یک مدت انگیزه زندگی روزمره مثل زندگی دوستانم و بدو بدو های جوانی را نداشتم و مدلم شده بودم عارف مسلک. به صورت اتفاقی یک روز دکتر رفیع پور سر کلاس گفتند الان شما در سنی هستید که باید خدا براتون "وسیله" باشه و نه "هدف". یعنی ازش کمک بخواهید برای رسیدن به هدف های زندگی تون. الان برنامه شما باید تلاش و پیشرفت باشه و این اصلا هم بد نیست. از سی و پنج سالگی به بعد شروع کنید حافظ و غزلیات شمس بخونید و در فاز عرفان قرار بگیرید و خدا بشه براتون "هدف". اون موقع بود که فهمیدم انگار من پنیر پیتزا رو زود ریختم و وقتش نبود! من با عرفان زودرس انگیزه هایی مثل سایر همسن و سالامو نداشتم و این از یک جایی به بعد، مانع حرکت میشه.
این " به وقت بودن" به نظرم نکته مهمیه! همون طور که وقتی یه بچه لباس آدم بزرگارو میپوشه، اصلا قشنگ نمیشه! میشه با مدل های پیشرفت هم تطبیق داد این نکته را: اینکه مثلا الان جوانی 22 ساله خودشو مقایسه می کنه با فلان انسان موفق و کارآفرین برتر که مثلا 50 سالشه. اگر هم می خواهیم مقایسه کنیم و الگویی داشته باشیم باید با 22 سالگی اون آدم مقایسه کنیم و کارهایی که در اون سن انجام داده بود و نه با کارهایی که الان می کنه. وگرنه دیگه انگیزه حرکت نداره آدم.