سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"
سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"

"بازهم آشپزی و گفتار های جامعه شناختی"

دیروز مهمان های عزیز و نازنینی داشتیم که ساعت های خوبی در کنارشان گذروندیم. من عادت دارم در مهمونی هام فقط یک نوع غذا درست می کنم و به ساده ترین شکل ممکن مهمونی رو برگزار می کنم تا هم مراحل قبل از آمدن مهمان ها برام خوشایند باشه و احساس کنم خوشحالم از اومدنشون و دلم بخواد باز هم روابطمون ادامه پیدا کنه و هم اینکه وقتی می رسند خونه ما، خسته از کارهای قبلی نباشم و انرژی داشته باشم برای لذت بردن از هم صحبتی با اونها. شب قبل مرغ را در پیاز و فلفل دلمه و آب نارنج خوابوندم و روز بعد اونو با همون آب نارنج و یک لیوان آب پرتقال تازه و کمی نمک و فلفل و رب، پیاز،چوب دارچین و سه چهارتا دونه هل  گذاشتم که بپزه! خلاصه بوی خوشی همه خونه رو گرفته بود! با خودم گفتم جالبه ها! یه مرغ در مجاورت چیزهای خوب و معطر تا این حد تاثیر میگیره! بعد چطور بعضی از ما با آدم های پوچ و بی هدف و از خیلی جهات منفی و تهی در نشست و برخاستیم و ادعا می کنیم که از کسی تاثیر نمی گیریم

 این روزها کلی صحبت از اینه که فلان چیز رو نخورید روی فلان قسمت بدن تاثیر میگذاره، در هوای آلوده سرب و کلی ماده مخرب وارد بدن ما میشه! اما فراموش می کنیم که روح ما هم مثل جسم ما، در مجاورت با آدم های ناسالم تا چه حد آسیب می بینه و متاسفانه خیلی وقت ها اصلا متوجه آن هم نمی شیم! بعضی اوقات هم خودمون یکی از همین منابع آلوده کننده هستیم و به اطرافیانمون انرژی منفی منتقل می کنیم. یه عده مون این شکلی هستیم که همش در حال "مقایسه منفی" خودمون با دیگران هستیم و مثلا میگیم ببین من 8 سال رفتم دانشگاه و الان حقوقم اینه و فلانی که دو کلاس هم سواد نداره، داره با فلافل فروختن ماهی چند میلیون درمیاره! شدیم نمایندگی تبلیغات رایگان "نومیدی" در اطرافیانمون!

یه عده مون هم هستیم که کلا داریم درباره این حرف می زنیم که ببین من اگر در فلان کشور زندگی می کردم، اگر بچه فلان آدم بودم، اگر مامانم در بچگی وقت میگذاشت و منو چهار تا کلاس درست و حسابی می گذاشت که الان این نبودم، اگر با فلانی ازدواج کرده بودم شرایطم این نبود که....

خلاصه من قربانی این شرایط بدی هستم که توش بودم و یا هستم! این عده مون نمایندگی "پوچ شماری" دستاوردهای دیگران و ربط دادن اون به شانس و تقدیر و گذشته را داریم.

یه عده مون هم هستیم که انگار اگر کسی رشد کنه ما ورم می کنیم و می ترکیم. متخصص "کوچک پنداری" دستاوردهای بقیه برای بزرگ کردن دستاوردهای خودمون! حسادتی بیمارگونه حتی گاهی به کسانی که یک روز خودمون زیردستشون کار می کردیم: یه نمونه ساده اش شاگردیه که روز اولی که وارد دانشگاه شده واقعا الف رو از ب تشخیص نمی داده و حالا که خودش یه کم رشد کرده در رشته اش و یا در کارش، یادش میره که خودش شاگرد استاد فلانی بوده! هرجا بره شروع می کنه به بدگویی از اون استاد! خب عزیزدلم تو خودت یه زمانی شاگرد این آدم بودی و کلی چیز ازش یاد گرفتی! لطفا یه کم "انصاف" داشته باش و اینو هم بدون که اگر الان استادت داره در یک زمینه ای پول خوبی درمیاره و یا دیده میشه و تو هنوز به اون جایگاه نرسیدی و معلوم هم نیست برسی، با تخریب و تحقیر و بیان خصوصیات منفی استادت، بزرگ نمیشی و به اونجا هم نمی رسی.......

 کلی نمونه دیگه هم توی ذهنمه که بهتره در فرصت مناسب ادامه بدم این آلاینده هارو !!! چون فکر می کنم با همین فرمون برم تمومی نداره طبقه بندی ها  پس فعلا بهتره در همین حد بحث رو جمع کنم که مواظب باشیم در مجاورت با چه کسانی هستیم و سعی کنیم تا جای ممکن از منفی ها دوری کنیم!

به قول جناب حافظ: نخست موعظه پیر صحبت این حرف است/ که از مصاحب ناجنس احتراز کنید"

و با یک آزمایش ساده و البته خوشمزه خوابوندن مرغ در مخلفات مختلف میشه اینو تجربه کرد

ترس از شب اول قبر!

چندروزه برای برگزاری دوره مهارت های زندگی در یک مدرسه راهنمایی نسبتا مذهبی دعوت به همکاری شدم. طی هفته اخیر دو روز سر کلاس بچه ها رفتم تا بیشتر با آنها آشنا شوم و با دغدغه ها و سوالات زندگی شان وارد مبحث اصلی خودم شوم. تصمیم دارم کلاس را در قالب یک برنامه دورهمی هفتگی و پرسش و پاسخ به سمت مباحث ارتباطی و مهارت های زندگی پیش ببرم. امروز در همین راستا از بچه های پایه هفتم (که همان دوم راهنمایی زمان ما هستند) سوال هایی که ذهنشان را درگیر کرده  پرسیدم.

باورتون نمیشه از 25 دانش آموز یک کلاس بیش از نیمی از آنها مسئله شان ترس از شب اول قبر و کلا قیامت بود!!!خیلی برام جالب و البته دردناک بود! به جای اینکه ما بذر عشق و زیبایی را در دل بچه هامون بکاریم چه کرده ایم که در این سن دغدغه های آنها ترس از فشار شب اول قبر است؟! واقعا آیا خدا انقدر ترسناکه؟ ما داریم چکار می کنیم؟

 استادی داشتم در دوران لیسانس به نام دکتر رفیع پور که همه صحبتشان این بود که برای اینکه بچه ها را با خدا آشنا کنیم باید آنها را با پدیده های طبیعی آشنا کنیم: یک دانه را بکارند و ببینند شعور هستی چطور در درونش جریان دارد!ببریدشان جایی که طلوع و غروب خورشید را ببینند و برایشان سیستم گردش زمین و آسمان را توضیح دهید. آنها را با آسمان و ستاره ها و کهکشان ها و زیبایی آن آشنا کنید. لازم نیست به آنها بگویید خدا و جهنم و بهشت چیست! آنها را باید از روی پدیده با پدیدآور آشنا کرد و این یعنی عشق و ایمان به خدا و با همین سیستم آنها را خداپرست کنید.

همین میشه که بچه ها بزرگتر که میشن پشت پا میزنن به هرچی دین و آیین هست! چون می بینند که دینی که به آنها منتقل شده نه تنها با علم و منطق آنها را مجاب نکرده، بلکه از آنها آدم هایی ترسو همراه با احساس گناه بار آورده و در واقع دینی که نتونه از ما آدم بهتری بسازه و در سایه اون احساس امنیت نکنیم به درد چی می خوره؟ یادمه سوم راهنمایی بودم و معلم ادبیاتی داشتم به نام خانم شهروز که شیفته ایشان بودم و در کنارشان بسیار آموختم و جالب اینکه دلیل اصلی عشق و علاقه ای که نسبت به ایشون پیدا کردم این بود که خانم شهروز خدایی زیبا و مهربان و در عین حال در دسترس داشت! خدایی در همین نزدیکی که با او به راحتی حرف می زد و او را در یاس و ارغوان و بید مجنون و آسمان و زمین می دید! چقدر دلم براشون تنگ شده! روانشان شاد که چقدر این روزها حضورشان در مدرسه عشق و زندگی خالیست...

"رابطه رب و لپه با قورمه سبزی"

امروز تصمیم گرفتم قیمه درست کنم برای نهار و از صبح کاراشو کردم و گذاشتم که جا بیفته! رفتم دراز کشیدم که کتاب بخونم که نفهمیدم کی خوابم برد. از خواب که بیدار شدم انقدر هوس قورمه سبزی کرده بودم که حد نداشت و با خودم فکر کردم فکر کن الان در قابلمه قیمه رو باز کنی و ببینی توش یه قورمه سبزی جا افتاده و هوس برانگیزه!

بعد به این فکر کردم که واقعا زندگی همینه: در انتخاب شغل، ازدواج، پرورش کودک و خلاصه همه انتخاب های زندگی ما، یک فرآیندی طی میشه و انتظار میره که یک محصول متناسب با اون فرایند برداشت بشه! نمیشه بری لپه و گوشت و رب و لیمو عمانی بریزی توی خورشتت و انتظار داشته باشی که درشو که باز می کنی قورمه سبزی به عمل اومده باشه! اینجاست که میگن با سبک زندگی مجردیت تعیین می کنی سبک زندگی متاهلیتو! اگر آدم غمگین، بی برنامه، بی هدف و بیکار و بیعار باشه در زندگی مجردیش، نمی تونه انتظار داشته باشه ازدواج یه چوب جادویی باشه که بیبیدی بابیدی بو کرده و یه دفعه یه آدم هدفدار، موفق و خوشحال در زندگی متاهلی بیاد بیرون! و یا اینکه از وقتی بچه به دنیا میاد پدر و مادری افسرده و یا عصبی که همش در حال دعوا باهم هستند، وقتی برای رشد و پرورش بچه شون و بازی کردن با اون نمی گذارند و بچه همین طوری الکی الکی بزرگ میشه و آخر سر پدر یا مادر بیان بگن نگاه کن بچه های مردم(!!!) چی شدن و بچه ما هیچی به هیچی! خب عزیز من یه نگاهی به موادی که  این چند سال ریختی توی قابلمه بکن لطفا و بعد انتظار قورمه سبزی داشته باشJ حالا کمدی تر اینه که یک سری از آدم ها نه مواد اولیه ای تهیه می کنند و نه قابلمه ای روی گاز میگذارن، بعد انتظار دارند نه تنها قورمه سبزی که سفره ای رنگین و سرشار از غذاهای خوشمزه و جا افتاده سر میز غذاشون باشه...

حالا سرتون رو درد نیارم، بفرمایید قیمه

"از آفتابگردان های کوچه تا خانه سازی در زمین ارثیه ای"

چندسال پیش در باغچه حیاط پدری بذر آفتابگردون کاشتم. باغچه کوچکی هم در کوچه بود که خاکش سال ها بود عوض نشده بود و همش هم عابرین پیاده آشغال سیگار می ریختند توش. چندتا از بذرهای باقی مانده را هم پس از پاکسازی اولیه، اونجا کاشتم. بعد از مدتی آفتاب گردون های حیاط، خیلی سریع رشد کردند و همه باغچه رو گرفتند. قدشون به یک متر و نیم هم رسید. باغچه حیاط شده بود پر از لبخند آفتابگردون. ولی آفتابگردون کوچه: بیچاره به زور به نیم متر رسید و دو سه تا گل کوچولو هم داد. البته من اونو بیشتر از آفتابگردون های توی حیاط دوست داشتم چون فکر می کردم با وجود نداشتن کود و شرایط مناسب، خیلی هنر کرده که تونسته به همین جا هم برسه. اونجا بود که با خودم فکر کردم داستان ما آدم ها هم همینه: بچه وقتی به دنیا میاد در خانواده ای و شرایطی است که حکم همون زمین رو دارند براش.

یعنی به همه ما یه زمینی از خانواده مان به ارث رسیده که قراره خونه وجودمونو اونجا بسازیم؛

اما زمین ها باهم فرق می کنند:

یک عده در خاک و فضایی عالی، نورگیر مناسب، چشم انداز بی نظیر، همسایه های فوق العاده و ...

یه عده هم در زمینی متوسط، در یک کوچه معمولی با شرایطی نه خیلی خوب و نه خیلی بد...

یه عده در زمینی پرت، ته یه کوچه باریک و بن بست که از همه طرف بسته است و بدون آب و گاز شهری...

حالا این زمین به من رسیده و باید یک خونه بسازم اونجا.

(البته بین این سه کلی گزینه دیگه هم وجود داره ها، انگار شرایط این زمین روی یک طیفی هست از بیشترین امکانات تا کمترین)

برای ساخت این خانه هم یک نقشه ای لازم هست و مصالحی که البته اول باید بررسی کرد که کاربری این زمین چیه و متناسب با اون نقشه ای کشید و دست به کار شد. پدر، مادر و مدرسه اگر توانمند باشند باید کمک کنند که کاربری این زمین را پیدا کنند و پی مناسب برای اون بسازند. از جایی به بعد با کمک اساتید آگاه می توان به معماری این عمارت پرداخت.

البته طول زمان ساخت این عمارت هم متفاوته: بعضی میخوان شش ماهه خونه بسازند، بعضی شش سال و بعضی شصت سال زمان می گذارند که خونه مورد علاقه شونو بنا کنند و هیچوقت هم بنایی شون تموم نمیشه...

بعضی ها سال ها شاگردی می کنند برای ساخت هر قسمت از خونه.

بعضی ها هم همش تو این بازار و اون پاساژ می گردند که زرق و برق هایی بخرند که آویزون خونه کنند که به چشم بیاد!

خلاصه خونه ها متفاوت و آدم هایی متفاوت و رضایتمندی هم بسیااااااار متفاوت.

در نهایت اگر معمار هستی بخواد روی خونه ها قیمت بگذاره، همه چیزو در نظر می گیره درست مثل آفتابگردون حیاط ما در مقابل آفتابگردون کوچه...