سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"
سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"

"سمفونی زندگی"

جناب همسر چندوقتی است که مشق تنبور میکند. اولین آهنگی که کامل شد و به زیبایی برای من اجرا کرد به قدری زیبا بود که اشک منو درآورد. اونو ضبط کردم و هروقت حال دلم خوش نیست، گوش میدم و شور زندگی و عشق در من به جریان می افته.

دیروز داشت آهنگ جدیدی را تمرین میکرد، میزد و خراب می کرد. به من گفت ببخشید که اذیت میشی. گفتم این چه حرفیه؟ برای رسیدن به اون آهنگ قشنگه که اشک من درمیاد، باید این مراحلو طی کرد دیگه.

عصر یکی از مراجعانم اومد که تازه عروسی است که کمتر از یک ماه است به خانه خود رفته اند. گریه کنان از مسائل مالی ای گفت که بین او و همسرش پیش آمده و اینکه دلش شکسته و احساس حماقت و بدبختی می کند. کل مسئله را توضیح داد و شرایط قبل و بعد مسئله را. همسرش هم مدتی قبل از عروسی با من صحبت کرده بود و من در جریان مسائل مختلف بودم. برایش تعریف کردم از تنبور زدن جناب همسر و مراحل اولیه و نهایی هر قطعه. گفتم عزیزدلم انقدر باید اشتباه زد و تمرین کرد تا آخرش یه قطعه رو خوب بزنی. گفت آخه ما قبلا درباره نحوه مدیریت مالی باهم صحبت کرده بودیم. گفتم همسر من هم بارها اون آهنگو گوش کرده بود، ولی برای اجرای اون کلی اشتباه می زنه که در آخر درست دربیاد. این جای خوشحالی داره که همین اول زندگی این مسئله پیش اومده. قهر نکن، در  اولین فرصت مناسب ـو نه همون موقع بعد از دعوا که کلی خشم داری و ممکنه با کلامتون آسیبی به هم بزنید- صحبت کن و مشخصا بگو که ما در زندگی مون  پول جمع می کنیم که برای زندگی مون هزینه کنیم اصلا ماهیت پول اینه که در راستای برآوردن نیازهای ما باشه. من به خاطر خرج کردن پول ها اصلا ناراحت نیستم. من از این ناراحت شدم که احساس کردم انقدر غریبه هستم که برای استفاده کردن و برنامه ریزی برای امور مالی زندگی مون که به هردوی ما مربوطه، مورد مشورت قرار نمی گیرم. این طوری احساس بدی پیدا می کنم و فکر می کنم شاید منم باید مثل خیلی از زن ها وارد بازی پنهان کاری با همسرم بشم و من اصلا اینو نمی خوام. من فکر می کنم که خوبه باهم به قانونی درباره نحوه خرج کردن مون برسیم و همدیگه رو کاملا در جریان قرار بدیم.  به همین سادگی.
شاید اولش یکی قاطی کنه و دعوا بشه، ولی باید تمرین کرد که به "زبان مناسب" و در "زمان مناسب"  گفتگو کرد و تمرین و تمرین و تمرین. بعد از یه مدت سر و کله زدن و اشتباه کردن درباره مثلا مسائل مالی، می تونی بعد یه مدت آهنگ مالی رو به خوبی بزنی و حال دلت خوب بشه با به اجرا درآوردن اون.

امروز صبح براش پیام گذاشتم در واتس اپ که خوبی؟ جواب داد کلی حرف زدیم، گریه کردیم، دعوا کردیم، خندیدیم، آشتی کردیم و در نهایت به قانونی مشترک رسیدیم و هردو آروم شدیم.
بهش گفتم خوبه و به زودی آهنگ های بعدی! کلی قطعه نزده پیش رو دارید تا آخر عمر! بعضی قطعه ها سنگین تر و زمان بر تره و بعضی ساده تر و راحت تر. انقدر خراب می کنید تا در نهایت به زیبایی اجرا بشه و ساز دلتون حسابی کوک بشه با شنیدنش.

"پشت سیاه و سفید پیانو"

دوم دبیرستان بودم. چندسالی بود به انجمن خوشنویسان می رفتم و در راه رفت و آمد، با او بیشتر آشنا شدم. هم مدرسه ای بودیم اما هم کلاسی نه.

دختری باهوش، دانا، نوع دوست، پیگیر، ساده و آرام بود. کار درستش را انجام می داد بدون اینکه در بوق و کرنا کند.

سال سوم، تغییر رشته دادم و هم کلاسی شدیم. بیشتر از قبل باهم در ارتباط بودیم و ساعت های رفت و آمد در مسیر انجمن خوشنویسان بیشتر گفتگو می کردیم و با زوایای مختلف شخصیتی و خانوادگی هم آشناتر می شدیم.

سال پیش دانشگاهی برنامه ریزی کردیم که باهم درس بخوانیم. بیماری سرطان مادرش عود کرده بود و چندماه بعد از عید و قبل از کنکور، در بیمارستان بستری بودند. چند هفته قبل از کنکور به کما رفتند و در روزهای پرتب و تاب کنکور شرایط خوبی نداشتند اما قرار گذاشتیم که این فرصت را از دست ندهیم و برنامه ریزی فشرده ای کردیم و روزهایی که به بیمارستان نمی رفت، باهم درس می خواندیم. دو سه هفته از کنکور گذشته، مادرش فوت کردند.

کاری از من برنمی آمد جز اینکه تا جایی که می توانستم کنارش باشم.

رتبه هایمان آمد: او 774 شد و من 798. او عاشق جامعه شناسی بود و من بعد از ادبیات، جامعه شناسی. مرا متقاعد کرد که ادبیات را در کنار هررشته ای می توانی بخوانی، بیا باهم انتخاب اولمان را جامعه شناسی بزنیم.

نتایج کنکور آمد و ما شدیم دانشجوی جامعه شناسی شهید بهشتی.

چهارسال دوران لیسانس تقریبا شبانه روز باهم بودیم. سه خواهر داشت و پدرش بیشتر اوقات در سفر. بنابراین خیلی ساعت ها خانه آنها بودم.

پیانیستی ماهر بود. انگشتانش بر روی شاسی های پیانو می رقصید و آنقدر زیبا می نواخت و حس آهنگ را منتقل می کرد که گویی آن قطعه از درونش برخاسته. بهترین خاطرات خودم و دوستانم در آن خانه روبروی کوه های دارآباد بود، همراه با آوای دیوانه کننده پیانو. 
در این سال ها البته، کم نبود سختی ها و مسائلی که بعد از نبود مادر، درگیرش بودند. اما هم خودش و هم سه خواهرش نماد کامل آرامش و مدیریت رفتار بودند و من فقط از آنها یاد می گرفتم.
زمانی که دانشجوی ارشد شد ـ با رتبه ای عالی در همان دانشگاه ـ پدرش بیمار شد. این بار سرطان، همه وجود پدر نازنینش را فراگرفت. دوباره غم، بیماری و سختی ها...
ولی همچنان او و خواهرانش، آرام...

از پایان نامه اش بسیار قوی دفاع کرد و چندماه بعد، پدرش هم پیش مادرش رفت...

سختی ها و مسائل بعد از فوت پدر، به مراتب بیشتر بود و متاسفانه در همین بحبوحه پدربزرگ و تنها دایی و حامی اش را هم از دست داد، درست چندروز قبل از مراسم عروسی من. او اما استوار و مهربان در کنار من بود در روز عروسی.

در کل این سال ها، روزهای خوش و ناخوش زیادی را باهم تجربه کردیم: خندیدیم، گریه کردیم، دعوا کردیم، سرسنگین شدیم ولی قهر نه! صحبت کردیم، حل کردیم، به نتیجه رسیدیم، گاهی به نتیجه هم نرسیدیم، گذشت کردیم و پذیرفتیم که آدمها متفاوتند و باید پذیرفت و گذشت و همچنان عاشق بود و همراه.

امروز پس از هجده سال عشق و دوستی، جشن پیوندش را شاهد بودم: دختری زیبا و نیک سرشت، ساده و بی آلایش در کنار یاری مهربان.

در مراسم عقدش، جای نازنین پدر و مادرش عمیقا سبز بود و من با تمام وجود در دل قدردان آنها بودم برای رشد و پرورش انسان هایی همچون او و خواهرانش که دنیا را جای قشنگ تری برای زندگی کرده اند با نوع بودنشان.

در کتابی* می خواندم که " ما مسئول تمامی تجارب زندگی خود هستیم. وقایع در زندگی ما رخ میدهند اما اینکه وقتی این رویدادها اتفاق افتاد، چگونه به آن واکنش نشان می دهیم، تجارب زندگی ما می شوند، یعنی شیوه ای که ما وقایع زندگی را تجربه می کنیم. بنابراین ما همواره بر "چگونه تجربه کردن زندگی" کنترل داریم و "انتخاب" می کنیم که چگونه به کنش ها، واکنش نشان دهیم.

من از این دوست نازنینم یاد گرفتم که "مسئولانه" و نه حتی ذره ای "قربانی"، انتخاب کنم که مسئول تمامی "تجربه های زندگی ام" باشم.

"اتفاقات" زیادی در زندگی او رخ داد که فقط یکی از آنها، خیلی از انسان ها را می نشاند. اما او همواره مسئولانه بر می خاست و کار درستش را می کرد: آرام، قوی و خردمندانه.

(پ.ن: *کتاب "ماییم که اصل شادی و کان غمیم" از دکتر علی صاحبی)

"جاده زندگی رو به جلوست"

امروز در حین رانندگی در بزرگراه، خروجی ای را که باید می پیچیدم رد کردم و دقیقا همون موقع اپلیکشن راهنمای ویز (Waze)  خودشو آپدیت کرد و راه دیگه ای را پیشنهاد داد و مسیر 5 دقیقه طولانی تر شد. درست در همون لحظه راننده ای را دیدم که در حال دنده عقب در بزرگراه بود چرا که از خروجی ای که گویا باید خارج می شد، رد شده بود. فکر کردم به اینکه چی میشه که دست به این کار خطرناک می زنند آدما؟ فقط کمی جلوتر خروجی دیگه ای هست که می تونه از اون طریق با کمی تاخیر راهشو پیدا کنه. بعد فکر کردم شاید آشنا نیست به این محدوده و فکر می کنه اگر اینو از دست بده راه دیگه ای وجود نداره و یا مثل من ویز نداره که راه جایگزینو نشونش بده.

وقتی رسیدم به محل کارم دختر خانومی برای مشاوره اومده بود که سراسر وجودش ناامیدی بود و حسرت از فرصت هایی که از دست داده بود و با اینکه فقط 33 سالش بود، هیچ آینده ای را جلوی راهش نمی دید. کلی برام تعریف کرد از اشتباهاتی که در گذشته کرده. بنظرم مثل آدمی بود که ظاهرا داره رو به جلو حرکت می کنه ولی سرشو برگردونده رو به عقب و بنابراین غافله از گل و گیاه و آدمهایی که هنوز در مسیرش هستند. فقط به خاطر تصور باغی(!) که از دست داده. و با این سر رو به عقب، دیگه چاله های پیش رو را هم نمی بینه و در نتیجه دائم می افته در دست انداز. براش تعریف کردم داستان رد کردن خروجی را و پرسیدم بیا باهم بررسی کنیم که چه کارایی من می تونستم بکنم و هرکدام چه نتیجه هایی داشت؟ تقریبا چندتا چیز به ذهنش رسید: اینکه راهو ادامه می دادم ولی همش چشمم به آینه پشت می بود که چقدر از مسیر قبلی دور شدم. اینکه راهو برم ولی هی بگم ای وای بدبخت شدم، حالا چکار کنم. اینکه بزنم کنار اتوبان و وایستم. اینکه دنده عقب بیام توی اتوبان. اینکه بی خیال بشم و راهو ادامه بدم به امید پیدا کردن یه مسیر جدید. گفتم آفرین! حالا به نظرت کدام یکی از این راه ها معقول تره و کمترین ریسکو داره؟

یه دفعه چشماش برقی زد و گفت خب شما بگید من چه راه هایی پیش رو دارم.

گفتم من نمی دونم تو کجا میخوای بری، اینو فقط "خودت" میدونی. بیا بررسی کنیم باهم و من نهایتا مثل ویز(waze) می تونم بهت بگم اگر از این مسیر بری، 5 دقیقه زودتر میرسی و از اون مسیر، 10 دقیقه دیرتر. فلان جا تصادف شده و اینجا هفت دقیقه معطل میشی که ترافیکو پشت سر بگذاری و بهتره صبوری کنی. وقت مشاوره مون تموم شد و با خوشحالی گفت میرم این هفته بررسی می کنم که دوست دارم به کجا برسم و شما کمکم کنید که نقشه راهو طراحی کنیم.
خندیدم و گفتم البته من ویز نیستم که از بالا به کل مسیر اشراف داشته باشم ولی در حد گوگل مپ چندتا راهو بلدم. مهم اینه که الان فهمیدی که امیدی هست به باز شدن راه و قرار نیست تا آخر عمرت اینجا توی این ترافیک بمونی و بالاخره میگذره.

استقلال آبی

ما یه عالمه گلدون داریم توی خونه مون که وقتی می خواهیم بریم سفر کلی داستان داریم برای آبیاری شون. زیرگلدونی بعضی هاشونو بزرگ می کنیم تا آب زیادی بگیره. در کنار بعضی هاشون یه بطری آب معدنی رو برعکس می کنیم که به تدریج آبش خالی بشه و اونو سیراب کنه اما بعضی از گلدونامون هستند که موقع کاشت چندتا فیتیله نخی براشون گذاشتیم که اینا خیلی خیال مارو راحت می کنند موقع سفر. یه لگن آب میگذاریم نزدیکشون و فیتیله های همه گلدونارو میگذاریم داخل اون لگن، اینطوری همیشه خاکشون رطوبت کافی رو داره و وقتی میاییم کاملا تر و تازه هستند.

داشتم به این فکر میکردم که ما آدم ها هم مثل این گلدونا هستیم. بعضی هامون موقع غم و یا پایین اومدن سطح انرژی مون با مجاورت یا صحبت با دوستی، پدری، همسری، کتابی، شعری و یا فیلمی سطح انرژی مون بالا میاد. بسته به اینکه اون منبع چی باشه (زیرگلدونی بزرگ، بطری آب معدنی یا لگن آب) تا یه مدت حالمون خوب میشه و گلدون وجودمون آبیاری میشه و با نشاط.

اما به محض اینکه منبع قطع بشه و یا تموم، سطح انرژی ما هم پایین میاد.

دارم فکر می کنم حالا سفرهای ما کوتاهه و چندروزه. اگر سفر طولانی باشه، حتی بزرگ ترین لگن ها هم یه روزی آبشون تموم میشه.

 پس شاید بهتر باشه آبشخور گلدون وجودمون یه چشمه دائمی باشه و اگر بخواد دائمی باشه، نباید به بیرون وصل باشه. باید سرش به درون برسه.

یاد اون قسمت از شعر مولانای جان افتادم در ابتدای داستان دژ هوش ربا در دفتر ششم مثنوی:

قلعه را چون آب آید از برون

در زمان امن باشد بر فزون

چونک دشمن گرد آن حلقه کند

تا که اندر خونشان غرقه کند

آب بیرون را ببرند آن سپاه

تا نباشد قلعه را زانها پناه

آن زمان یک چاه شوری از درون

به ز صد جیحون شیرین از برون

اینکه در زمان امنیت و آرامش بیرونی، اگر آب قلعه وجودی مون از بیرون تامین بشه مشکل که نیست هیچ، تازه به منابع ما اضافه هم میشه. اما وقتی دشمن به قلعه حمله می کنه، یعنی دیگه شرایط بیرون قلعه مناسب نیست (مثل شرایط کنونی جامعه)، منابع آب بیرونی هم قطع میشه.

حالا اگر یه چاه درون خود قلعه باشه، حتی چاه آب شور، بهتر از صدتا چاه آب شیرینه که بیرون از قلعه س. چون  توانایی آبیاری گل و گیاه درون قلعه رو داره.

واقعا چقدر قشنگ گفته مولانا هشتصد سال پیش. این همون بحثیه که امروز در غالب مباحث معنای زندگی درباره ش صحبت میشه.

اینکه حال خوب ما باید به عوامل درونی برگرده. وگرنه عوامل بیرونی هیچوقت پایدار نیست.

به نظرم همه ما آدم ها از نوع اون گلدونایی هستیم  که از اون فیتیله ها داریم داخل مون، فقط باید بگردیم و سرشو پیدا کنیم و بندازیمش داخل چشمه درون.