سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"
سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"

"روشنی من از توست"

چندروز پیش که از تونل اومدم بیرون، فراموش کردم چراغ هارو خاموش کنم و وقتی به مقصد رسیدم ماشینو پارک کردم و رفتم سر کلاس. چند تا برنامه پشت هم داشتم و در نتیجه وقتی اومدم بیرون هوا کامل تاریک شده بود. وقتی اومدم سمت ماشین دیدم یه نور ضعیفی از چراغا میاد.  همون موقع پیرمردی اومد نزدیک وگفت دخترم این ماشین توئه؟ من کلی دنبال صاحب ماشین گشتم. چراغارو روشن گذاشته بودی. حالا خدا کنه باطری ماشین کامل خالی نشده باشه. تلاش کردم برای روشن کردن ولی متاسفانه روشن نشد. پیرمرد مهربون گفت ناراحت نباش باید باطری به باطری کنیم و رفت با یکی از همسایه ها صحبت کرد و آقایی اومد باطری ماشینشو به ماشین من وصل کرد و روشن شد. بعد گفت باید کلی گاز بدی و مواظب باشی ماشین خاموش نشه. پرسیدم خب باطری ماشینمو باید عوض کنم؟ گفت نه دخترم حالا که ماشین روشن شده، کوئل دوباره اونو شارژ می کنه. بعد برام توضیح داد که اول که ماشین خاموشه، باطری کمک می کنه به استارت زدن، ولی وقتی ماشین روشن میشه، در مرحله بعد کوئل اون، باطری رو شارژ می کنه.

کلی ازش تشکر کردم به خاطر کمک هاش و چیزهای خوبی که بهم یاد داد.

امروز که داشتم کارامو میکردم خبردار شدم که قیمت دلار نزدیک 20 تومان رسیده و بعد از سخنرانی های اخیر، فضای متشنج جامعه، بیشتر شده و خلاصه احساس ترس و نگرانی در بین آدم ها و رفتارهاشون بیشتر شده، غم عمیقی منو گرفت و بعد از مدتی احساس کردم سطح انرژیم کلی پایین اومده طوریکه اصلا حوصله نداشتم کارای کارگاه #من_دیگه_بزرگ_شدم را انجام بدم. در حالیکه ناامیدانه دراز کشیده بودم و داشتم به یکی از فایل های صوتی محمدرضا شعبانعلی عزیز گوش میدادم، یکی از دوستای بی نظیرم که دکترای روابط بین الملل داره و تحلیل های فوق العاده ای همیشه میکنه از شرایط جامعه، تلفن زد. در حالیکه اونم ناامید و افسرده بود، کمی از شرایط کنونی صحبت کردیم. بعد گفت حالا اینارو ول کن، بگو ببینم کلاسا چطور پیش میره. براش تعریف کردم که ثبت نام ها و بازخوردها که خداروشکر خوبه ولی خودم وضعم اینه و احساس ناامیدی می کنم. گفت نه اتفاقا دقیقا توی این شرایط نقش تو خیلی کلیدی تره و خیلی باید مسئولانه تر وایستی برای افزایش و رشد آگاهی. همه بدبختی های جامعه ما از جهل ما در زمینه های مختلف ناشی میشه و اتفاقا ما نیاز داریم به تلاش بیشتر آدم ها در حوزه های آگاهی بخش و کمی حرف زد و بعد من احساس کردم درست مثل ماشینم که خاموش شده بود، باطری به باطری شدم و روشن شدم. بعد ازش پرسیدم خب تو چکار می کنی و کارات خوب پیش میره؟ یه دفعه اون شروع کرد از سختی ها و سردرگمی های خودش گفتن. منم که حالا حساااابی روشن بودم، باطری اونو شارژ کردم: توانمندی هاشو براش گفتم و کارای خوبی که تا حالا کرده و دستاورداشو یادش آوردم. بعد براش از #فیلم خوبی که دیشب دیدم(#پچ_آدامز) تعریف کردم که شاید تو هم مثل پچ آدامز باید یه تصمیم اساسی بگیری برای تغییر کارت و در نتیجه فعالیت هاتو ببری در زمینه هایی که بیشتر احساس مفید بودن کنی. خلاصه بعد 45 دقیقه باطری هردوتامون کلیییی شارژ شد و خداحافظی کردیم برای رانندگی به سمت برنامه هامون. وقتی از اتاق اومدم بیرون، جناب همسر گفت چکار کردی چشمات دوباره برقش برگشت؟ ماجرارو تعریف کردم و گفتم ما آدم ها هم مثل همون ماشین می مونیم که گاهی باطری خالی می کنیم. به نظرم دوست خوب، فیلم خوب، کتاب خوب و در مجموع یک همنشین خوب می تونه درست مثل همون باطری ماشین آقای همسایه، کمک کنه به استارت زدن ماشین، جرقه که زده میشه باید یه مدت گاز بدی که خاموش نشی تا باطری پر بشه. پرسید حالا چطوری گاز میدی؟ پرسیدم تو با انجام چه کاری متوجه گذشت زمان نمیشی و حالت خیلی خوب میشه؟ گفت با رسیدگی به گل و گیاه ها، ساز زدن، بازی کردن با بچه ها، مولانا خوندن، شاهنامه ... گفتم آفرین دقیقا هرکسی چیزایی داره که حکم همون گازو داره براش، کاری که همه ما باید بکنیم اینه که اون چیزارو پیدا کنیم و توی سربالایی های زندگی یه مدت با اونا سرمون رو گرم کنیم تا فول شارژ بشیم و با سرعت مناسب پیش بریم به سوی برنامه ها و اهدافمون.
بعد اومدم نشستم پای لپ تاپم که بنویسم اینارو برای شما که شارژ بشم.

اگر شما هم نظری دارید و یا دوست دارید بگید که باطری تون چطوری شارژ میشه، پیام بگذارید.

"جاده زندگی رو به جلوست"

امروز در حین رانندگی در بزرگراه، خروجی ای را که باید می پیچیدم رد کردم و دقیقا همون موقع اپلیکشن راهنمای ویز (Waze)  خودشو آپدیت کرد و راه دیگه ای را پیشنهاد داد و مسیر 5 دقیقه طولانی تر شد. درست در همون لحظه راننده ای را دیدم که در حال دنده عقب در بزرگراه بود چرا که از خروجی ای که گویا باید خارج می شد، رد شده بود. فکر کردم به اینکه چی میشه که دست به این کار خطرناک می زنند آدما؟ فقط کمی جلوتر خروجی دیگه ای هست که می تونه از اون طریق با کمی تاخیر راهشو پیدا کنه. بعد فکر کردم شاید آشنا نیست به این محدوده و فکر می کنه اگر اینو از دست بده راه دیگه ای وجود نداره و یا مثل من ویز نداره که راه جایگزینو نشونش بده.

وقتی رسیدم به محل کارم دختر خانومی برای مشاوره اومده بود که سراسر وجودش ناامیدی بود و حسرت از فرصت هایی که از دست داده بود و با اینکه فقط 33 سالش بود، هیچ آینده ای را جلوی راهش نمی دید. کلی برام تعریف کرد از اشتباهاتی که در گذشته کرده. بنظرم مثل آدمی بود که ظاهرا داره رو به جلو حرکت می کنه ولی سرشو برگردونده رو به عقب و بنابراین غافله از گل و گیاه و آدمهایی که هنوز در مسیرش هستند. فقط به خاطر تصور باغی(!) که از دست داده. و با این سر رو به عقب، دیگه چاله های پیش رو را هم نمی بینه و در نتیجه دائم می افته در دست انداز. براش تعریف کردم داستان رد کردن خروجی را و پرسیدم بیا باهم بررسی کنیم که چه کارایی من می تونستم بکنم و هرکدام چه نتیجه هایی داشت؟ تقریبا چندتا چیز به ذهنش رسید: اینکه راهو ادامه می دادم ولی همش چشمم به آینه پشت می بود که چقدر از مسیر قبلی دور شدم. اینکه راهو برم ولی هی بگم ای وای بدبخت شدم، حالا چکار کنم. اینکه بزنم کنار اتوبان و وایستم. اینکه دنده عقب بیام توی اتوبان. اینکه بی خیال بشم و راهو ادامه بدم به امید پیدا کردن یه مسیر جدید. گفتم آفرین! حالا به نظرت کدام یکی از این راه ها معقول تره و کمترین ریسکو داره؟

یه دفعه چشماش برقی زد و گفت خب شما بگید من چه راه هایی پیش رو دارم.

گفتم من نمی دونم تو کجا میخوای بری، اینو فقط "خودت" میدونی. بیا بررسی کنیم باهم و من نهایتا مثل ویز(waze) می تونم بهت بگم اگر از این مسیر بری، 5 دقیقه زودتر میرسی و از اون مسیر، 10 دقیقه دیرتر. فلان جا تصادف شده و اینجا هفت دقیقه معطل میشی که ترافیکو پشت سر بگذاری و بهتره صبوری کنی. وقت مشاوره مون تموم شد و با خوشحالی گفت میرم این هفته بررسی می کنم که دوست دارم به کجا برسم و شما کمکم کنید که نقشه راهو طراحی کنیم.
خندیدم و گفتم البته من ویز نیستم که از بالا به کل مسیر اشراف داشته باشم ولی در حد گوگل مپ چندتا راهو بلدم. مهم اینه که الان فهمیدی که امیدی هست به باز شدن راه و قرار نیست تا آخر عمرت اینجا توی این ترافیک بمونی و بالاخره میگذره.