سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"
سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"

«سری که درد نمی کنه، دستمال نمی بندند»

برای شما هم پیش اومده که یه چیزی شبیه جوش روی صورتتون بروز کنه که هم جوشه و هم نیست؟! یه چیز زیر پوستی! نه هنوز مثل جوش سر داره و نه پوستتون صافه؟ من از نوجوانی که پای «خانواده جوش» به صورتم باز شد، با این نوع جوش ها مشکل داشتم و انقدر فشار میدادم که سر باز کنه! بعد از اون هم پوستم بدتر میشد و مامانم میگفت آخه بیماری دختر که به زور فشار میدی؟!

به نظرم بعضی روزها هم حال آدما در یه رابطه ای اینطوریه! نه مشکل خاصی دارن با طرفشون که به بحث و دعوا بکشه و نه خیلی اوضاعشون خوبه و پوستشون صاف! در این شرایط فکر می کنم بهترین کار بی توجهی، سکوت و گرم کردن سرمون به کاری دیگه است! حالا یا بعد یه مدت میرسه و سر باز میکنه و یا اینکه از درون خوب میشه

«برای گل وقت بگذار نه برای علف هرز »

امروز به صورت اتفاقی عکسی از بازی POU دیدم که چند سال پیش مد شده بود در گوشی ها! یه موجودی شبیه سیب زمینی رو از بچگی بزرگ می کردی، غذا میدادی، حموم میکردی، باهاش بازی می کردی و اون هر روز بزرگ و بزرگ تر میشد. من که هیچ وقت اهل بازی کامپیوتری نبودم  طوری به POU  می رسیدم که حتی یادمه یه شب که تبلتمو جایی جا گذاشته بودم با ناراحتی به همسرم گفتم حالا POU چی میشه؟ نکنه بچه بمیره! بازی مسخره ای بود و گذشت زمان باعث اتفاقی خاص و رفتن به مرحله بالاتری نمی شد و فقط وقت گرانبها  برای چیزی هدر می رفت که هیچ رشدی در پی نداشت.

یاد این افتادم که اون موقع ها که دانشجوی جامعه شناسی بودم یه نظریه ای خونده بودیم که خیلی دوستش داشتم و در حوزه ارتباط و خانواده به سادگی روابط را تبیین می کرد و از لاولر و یون بود (Lawler & Yoon) و خیلی ساده ش این بود که «تعداد روابط» باعث ایجاد «احساس مثبت»میشه  و احساس مثبت «تعهد» میاره. در واقع یعنی هرچه تعداد رابطه ما با یه آدم(یا حتی یک کار، بازی، حیوان خانگی و ...) بیشتر بشه، نسبت به اون احساس پیدا می کنیم و این احساس مثبت باعث میشه که بعد از یه مدت نسبت به اون احساس تعهد کنیم. در واقع من به خاطر وقتی که برای پو گذاشته بودم، به اون وابسته شده بودم و براش نگران می شدم!  این نظریه شکل دیگری از همون دیدگاهی است که در آموزه های دینی گفته میشه «صله رحم دل ها را به هم نزدیک می کند» درواقع به واسطه ارتباط  با اقوام نسبت بهشون حس پیدا می کنیم و دلمون می خواد بتونیم کاری براشون انجام بدیم. این در واقع شکل مثبت استفاده از این نظریه است.

حالا چی شد که اینارو گفتم؟ امروز یکی از خانم های  مجردی که در کلاس های سمفونی زندگی من شرکت می کرد، تماس گرفت و گفت: «یکی از همکارانم (مرد متاهل) خیلی با من راحته و درددل می کنه گاهی و منم تا جایی که بتونم راهنمایی میکنمش. یه سوالی ازم پرسیده که ازتون بپرسم.» مهم نیست سوالش چی بود  اما باید بگم که مورد های زیادی دیدم و شنیدم که طرف با افتخار میگه من با همکارانم رابطه ام خیلی خوبه و در جریان زندگی شون هم هستم. فکر می کنند من که زن دارم و همکارم میدونه، اون هم شوهر داره و اصلا شوهرش هم منو میشناسه... واقعیت اینه که هیچ قصد و نظری هم وجود نداره و مثلا خانم فقط از بدبختی اش میگوید و فریادش از دستِ شوهرش و خانواده ش هست! اما شش ماهِ بعد چه اتفاقی می افته؟

جالبه حتی من دیدم خیلی وقت ها پسر و یا دختری که در زمان مجردی خیلی سرسنگین برخورد میکنه با جنس مخالف و اصلا باب گفتگو را باز نمی کنه و به محض ازدواج فکر می کنه من که دیگه متاهل هستم و اشکالی نداره بگم و بخندم و راحت باشم و درد دل کنم با آدم ها.. خب عزیز دلم اون موقعی که باید از این فرصت استفاده میکردی، نکردی و حالا تازه بعد ازدواج اجتماعی(!) شدی؟

ما به عنوان یک آدم متاهل حق نداریم با دوست هم جنس مون هم دردل کنیم و مسائل همسرمونو براش بیان کنیم چه برسه به غیر هم جنس و این اصلا ربطی به روشن فکری و تاریک فکری نداره به خدا. شاید از دکتر هلاکویی که 37 ساله مشاور خانواده هستند در آمریکا شنیده باشید که: «یک قاعده علمی وجود دارد و اینکه روزی که کسی روانش را جلویِ شخصِ دیگری باز میکند، به آن آدم علاقمند میشود .ماجرایِ ارتباطِ انسانی اینه. شش ماهِ بعد این دو از درون جوری به هم گره میخورند که برخی اوقات فکر میکنند زندگی یعنی گفتگو و بودن با این آدم، نه بودن با همسرم و کسی که با او هستم. »  به میزانی که ما وقت میگذاریم برای آدم ها، احساس مثبت و تعهد پیدا می کنیم نسبت به اونها. پس تروخدا این وقت را در ارتباطی بگذاریم که ارزششو داشته باشه.  گاهی باید بین بد و بدتر انتخاب کرد: «بد» اینه که طرف الان یه ناراحتی از شما پیدا کنه که چی شد دیگه نمیاد با من حرف بزنه! اما «بدتر» اینه که رابطه به وابستگی ای بکشه که بیرون اومدن از اون خیلی داغون میکنه شمارو.  حتی این قاعده درباره مجردها هم صدق می کنه:  اگر میبینید طرفی که باهاش آشنا شدید آدمی از جنس شما نیست و شما هیچوقت حاضر نیستید با او ازدواج کنید، براش وقت نگذارید که اون بنده خدا وابسته بشه و بعدها مجبور بشید یا از سر دلسوزی و ناچاری تن به وصلت با اون بدید و یا اینکه یه دفعه طوری باهاش دعوا کنید و رابطه رو قطع کنید که طرف تعجب کنه قسم حضرت عباستو باور کنم یا دم خروسو؟!

اگر بخوام یک جمع بندی کنم باید بگم با اینکه به قول شازده کوچولو «ارزش گل تو به اندازه وقتی است که براش میگذاری» اما حواست باشه که برای گل وقت بگذاری نه برای علف هرز!

"موجوداتی به نام اوچوم پوچوم"

دختر کوچولوی نازنینی چند روز پیش، چندساعتی مهمون ما بود و انگشتر کوچولوشو درآورد که از دستش افتاد و حالا بگرد و بگرد مگه پیدا شد؟! همه خونه رو گشتیم و بعد هم یکی از دوستان پیشنهاد کرد موقع جارو زدن خونه مواظب باش! منم تا یه مدت هروقت جارو میکردم و جارو یه صدای قییییژ ناشی از مکش چیزی بزرگ داشت، من حدس میزدم انگشتره! خلاصه به این نتیجه رسیدم که کیسه جارو رو در حمام باز کنم و بگردم که شاید جارو خوردتش! دیروز رفتم به تجسس در میان آشغال ها... و چه چیزهای جالب اعم از دکمه، سر خودکار، سوزن مرواریدی و ... که در میان آشغال ها بود و کلییی چیزهای ناجالب دیگه البته

 به این فکر کردم که شاید یه عده موجود عجیب و غریب (از نگاه ما انسان ها) هم دارن در این آشغال ها زندگی می کنند مثل انیمیشن "هورتون صدایی می شنود" که مردم یک شهر داشتند وسط گرده یه گل زندگی می کردند و هورتون بیچاره کلی تلاش کرد که به بقیه اثبات کنه زندگی اونهارو و یکی از بهترین دیالوگ هاش هم چیزی با این مضمون بود که "اگر به دلیل ضعف قوای حسی چیزی را درک نمیکنیم لزوماً دلیل بر عدم وجود آن نیست"

خلاصه که منم دیروز فکر کردم یه سری موجود "کثیف دوست" به یه اسم غریب مثلا "اوچوم پوچوم" هم شاید در میان زباله ها زندگی می کنند...

کسی چه میدونه!

به نظرم خیلی خودخواهانه است که ما فکر کنیم فقط ما انسان های هوشمند(!)یم که در این دنیا داریم زندگی می کنیم! شاید این زمین ما که خیییلی به نظرمون بزرگه، خودش یه سنگ ریزه است داخل یه گلدون کنار یه پنجره و هرروز پیرزنی عاشق، با عشق به اون آب میده! ( و شاید یکی از دلایل خشکسالی اینه که این پیرزن آلزایمر داره و بعضی روزا یادش میره آب بده به گلدون)

از این زاویه که نگاه می کنم چقدر ما کوچکییییییم و مسائل و دغدغه هامون هییییچ و غیرقابل دیدن!

راستی بهتره بگم که انگشتر پیدا نشد! ولی این تجسس نه چندان خوشایند به این سلسه افکار می ارزید به نظرم

جالبه که امروز به صورت اتفاقی یه انیمیشنی دیدم به نام "Domestic Appliances " که نشون میداد مردی را داخل یک ماشین ریش تراشی، بچه ای را در جعبه دستمال کاغذی و کل خانواده را در جاروبرقی.....

حتمااااا این انیمیشنو از اینجا ببینید.

"میشه تبر باشی و نبری..."

این نقاشی رو ببینید!

اولین بار که دیدم به نظرم جالب اومد ولی بعد فکر کردم آخه کاری که الان این تبر می کنه که هر چوب ساده ای هم می تونه انجام بده. یاد اون داستان مولانا در فیه مافیه افتادم که می گفت آدمی را برای کاری آفریده اند که آن کار از هیچ کس دیگر برنیاید، مثل اینکه شمشیر فولادین ارزشمندی برداری و به عنوان ساطور از اون استفاده کنی و گوشت گندیده ای را ببری؛  یا اینکه کارد جواهرنشانی را به دیوار بزنی و کدو بر اون آویزان کنی و بگی که من اونو بی استفاده نگذاشتم و دارم باهاش کاری می کنم. خب این کار از میخی ساده هم برمیاد (البته نقل به مضمون کردم از فیه مافیه) خب در این عکس هم به نظر من این هنر نیست که تبر  قیم نهال بشه. تبر برای بریدن ساخته شده و میتونه خیلی از درختان خشکیده و بی استفاده رو ببره و به جای اون ها نهال های جدیدی کاشته بشه. وگرنه اگر همه تبرها مسئولیت خودشون رو فراموش می کردند، دنیارو درختای خشکیده برمی داشت و جایی برای نهال های جوان نمی ماند! بعد یاد این افتادم که چند وقت پیش یکی از مکان هایی که براشون کلاس برگزار کردم و خیییلی هم همیشه به من لطف داشتن و دارن، از من خواستند در برنامه ی جشنی که داشتند، مجری برنامه بشم و اصرار هم داشتند که شما خیلی با شور و هیجان هستی و ما مطمئنیم از شما بهتر مجری برای این برنامه پیدا نمی کنیم:))) گفتم ممنونم از محبت شما! میدونم که اگر مجری بشم، مجری خوبی میشم اما من برای مجری گری ساخته نشدم. مثل این میمونه که یه مجری محترم بگه من چون 4 تا کتاب روانشناسی خوندم، خودم کلاس های آموزش خانواده رو هم برگزار می کنم، دیگه کسی رو نیارید.

به نظرم مولانا خیلی قشنگ می فرماید که: هرکسی را بهر کاری ساختند/ مهر آن را در دلش انداختند
پس لطفا تبر عزیز دست از این بازی ها بردار و برو کار اصلیت رو انجام بده

منم فکر می کنم بهتر باشه اسم این نوشته رو بگذارم: میشه تبر باشی و نبری! ولی اون وقت دیگه تبر نیستی، یه چوب ساده ای!