سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"
سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"

من عاشق معلم هام هستم و عاشق معلم شدن!

امروز رفتم به دیدن دختر یکی از معلم های عزیزم که سال ها پیش شاگردشان بودم و طی دوران بیماری ایشان با دخترشان دوست شدم و پس از فوت معلم نازنینم ارتباطم با یادگارشان حفظ شد. در راه برگشت به سمت خانه داشتم فکر می کردم به اینکه چقدر یک معلم می تواند در مسیر زندگی شاگردانش تاثیر گذار باشد تاثیری که به مراتب بسیار بیشتر از تاثیر پدر و مادر است.

من به شخصه همیشه معلم دوست بودم یادم هست سال چهارم دبستان معلمی داشتم به نام خانم مهرگان که خیلی خانم مهربان و مذهبی ای بودند و هرچه دانش دینی و شرعی تا این سن بلدم، چیزهایی است که از ایشان یاد گرفتم. بسیار شخصیت تاثیرگذاری داشتند برای من در آن سن.

سال سوم راهنمایی معلم ادبیاتی داشتم به نام خانم فروغ مجدد شهروز. جالب است که عشق و عاشقی را در کنار ایشان یاد گرفتم و تصویری که از "خدا" داشتند باعث شد من شیفته ایشان شوم. خدای فروغ شهروز بسیار زیبا، مهربان، دوست داشتنی و در عین حال در دسترس بود و من فهمیدم که این تصویر از خدا را در زندگی کم داشتم. در واقع فکر می کنم خانم شهروز جرقه مسلمان شدن را در وجودم روشن کرد.

سال ها بعد در دوران دبیرستان خداوند معلم ادبیات دیگری در مسیرم قرار داد به نام خانم فهیمه سنایی. ایشان نماد کامل عقل و عشق و معرفت در کنار هم بودند و تا همین الان هرجایی که گیر می کنم تماس با ایشان و کلامشان راهگشای من است.

در دوران دانشگاه استادی داشتم به نام دکتر فرامرز رفیع پور که جرقه هایی که در سایه خانم شهروز و خانم سنایی در وجودم روشن شده بود، در مجاورت با ایشان شعله ور شد و در کنارش بسیار آموختم از خدا، طبیعت، علم، عقل و ایمان. همچنین نگاه من به جامعه شناسی و قرار گرفتن در مسیر شغلی کنونی ام یعنی آموزش خانواده در سایه ایشان و تاکیدهایشان به اهمیت خانواده شکل گرفت.

سال های بعد که با این معلم های عزیزم رابطه خانوادگی برقرار کردم و با فرزندانشان از نزدیک آشنا شدم فهمیدم که آنقدر که  من از خانم شهروز، خانم سنایی و دکتر رفیع پور یاد گرفتم مطمئنم که بچه هایشان نتوانستند از آنها یاد بگیرند.

در حال حاضر دارم فکر می کنم به اینکه چرا بهترین معلم ها بیشترین تاثیر را بر شاگردانشان دارند تا فرزندانشان؟ شاید یکی از دلایلش این است که ما میزان پذیرشمان همیشه از نزدیک ترین کسانمان به مراتب کمتر از افراد دورتر  به خصوص دیگران مهم زندگی مان است! به خصوص در سنین دانش آموزی!  شاید برای همین است که مادرها در دوران دبستان به مدرسه می آمدند و با معلم ها دردل می کردند و میگفتند شما این را به بچه ما بگویید گوش میکند چون حرف شنوی اش از شما بیشتر است . شاید هم دلیل روانشناختی این مسئله آنست که ما فقط قسمت خوب و زیبای معلم هایمان (یا همان پرسونای اجتماعی) آن ها را می بینیم و با یک جور بت انگاری فکر می کنیم این شخصیت واقعی آنهاست و عاشق این جلوه  از آن ها می شویم و می خواهیم که خودمان را شبیه آن ها کنیم ولی فرزندان معلم ها همه ویژگی های خوب و بد زندگی مادر یا پدر خود را می بینند و یک جورهایی عادی سازی توسط مغز مانع از دیدن ویژگی های خاصشان می شود ولی ما حتی در یک برهه از زمان (دوران کودکی) فکر می کردیم معلم ها حتی دستشویی هم نمیروند چون در ذهن ما دستشویی رفتن یک چیز زشت و بد بود و معلم ها که مبرای از این چیزها هستند!

با خودم پیمان بستم که فرزندانم را به معلمینی خردمند بسپارم که بذر عشق و ایمان و آگاهی را در وجودشان بکارند بذری که من به عنوان مادر شاید نتوانم بکارم اما بتوانم آبیاری کنم.

من هنوز که هنوز است عاشق معلم هایم هستم و همیشه تا آخر عمر شاگردشان خواهم بود و دعاگویشان هستم و اگر به سال های دبستان برگردم و بخواهم انشایی بنویسم که می خواهید چکاره شوید؟ حتما خواهم گفت می خواهم معلم شوم...

دوم آبان ماه 1394

حیاط خلوت نسبتا مسقف

امسال اسفندماه منیژه خانم هی از اول ماه با ما قرار گذاشت که بیاد خونه ما و کمک کنه به خونه تکونی ولی هربار با یه بدبیاری کنسل شد و آخرین بار هم روز چهارشنبه سوری بود که شانس ما مادرشوهرش راهی بیمارستان شد و اون بنده خدا هم مجبور به همراهی! در نتیجه درست دو روز قبل از عید من و جناب همسر شروع کردیم به  خونه تکونی فشرده! و آخر سر هم نرسیدیم حیاط خلوت رو که همون آشیزخونه دوم منم هست، مرتب کنیم و با خودمون فکر کردیم که اونو حالا سر فرصت تر و تمیز میکنیم و یا بعد از عید میگیم منیژه خانوم بیاد کمک کنه خلاصه این حیاط خلوت برای ما داستانی شد: هر کاری رو هم که میخواستیم بعدا انجام بدیم از جمله تعمیرات بعضی وسایل و ... می رفتیم مینداختیم تو حیاط خلوت و میگفتیم بعدا درستش می کنیم!

خلاصه یه روز تو عید که هرچی نشستیم خبری از هیچ تماس تلفنی مبنی بر آمدن مهمان نشد، با خودم فکر کردم الآن بهترین زمان برای مرتب کردن و تمیز کردن حیاط خلوت! رفتم و شروع کردم به مرتب کردنش و تقریبا از ظهر تا آخر شب من اون تو بودم همه وسایلو آوردم تو آشپزخونه و رفتم توی کابینت هاشو مرتب کردم و هرچی دور ریختی داشتیم آوردم بیرون و آخر سر هم بعد از جارو کردن کف اون -که کلی از خاک گلدونای جناب همسر ریخته بود و اونجا رو به یه باغچه تبدیل کرده بود-  واقعا جان در کف نداشتم که گاز و هودشو که اتفاقا به خاطر باران های مکرر بهاری و نشت مکرر آب گل آلود حسابی کثیف بود و احتیاج به جرم گیری داشت، تمیز کنم و دوباره افتاد به یه بار دیگه!!! 

بعد هم سفر و اینور  و اونور و خلاصه همچنان حیاط خلوت مذکور دلی از عزا درنیاورد و همچنان آلودگی های 93 را در خود تحمل میکرد!!!

بعد از عید سعی کردم دوستانی را که دوست داشتم بیشتر باهاشون باشم  به صرف شام یا نهار دعوت کنم و از روزهای بلند بهاری و خلوت بودن زمان فعلی تا قبل از شروع کارگاه های سمفونی زندگی استفاده کنم و هربار هم خودم تا قبل از آمدن مهمونا از حیاط خلوت استفاده می کردم و آشپزی های لازمو انجام میدادم و بعد هود رو روشن میکردم و در حیاط خلوت را می بستم که کسی نره داخلش و کثیفی هاشو نبینه!

یه روز که عده ای از دوستانو دعوت کرده بودم خونه و در حیاط خلوتو بسته بودم، یکی از دوستان ازم خواست که بره تو حیاط خلوت و سیگار بکشه! از اونجایی که باهم رودربایستی نداشتیم براش ماجرای مذکورو تعریف کردم و گفتم اشکال نداره تو بری! اونم رفت اون تو و درم پشت سرش بست!

سری دومی که رفت سیگار بکشه دو تا دیگه از دوستانم هم به بهانه صحبت باهم رفتند اونجا البته بدون پرسش! منم یه سر رفتم که غذایی که درست کرده بودم از توی فر دربیارم که یکی از دوستان مذکور گفت سپیده گازت خیلی کثیفه ها (منظورش گاز توی حیاط خلوت بود! ....... اون لحظه فقط گفتم من فقط از فر اینجا استفاده میکنم ودر اینجا بسته اس چون هنوز اینجارو خونه تکونی نکردم! ولی حس خیلی بدی بهم دست داد و درست مثل بادکنکی که گره سرشو باز کنی انرژیم در عرض چند ثانیه شروع کرد به تحلیل رفتن و افت کردن! احساس کردم به فضای خصوصی زندگی من دسترسی پیدا کردن و من احساس عدم امنیت کردم! خلاصه مهمونی مذکور تموم شد ولی این ماجرا برام خیلی چیزا داشت:

اول از همه یاد شعری افتادم که  پنجم دبستان در منطق الطیر عطار خونده بودم که ماجرا این بود که شیخی میره حمام و دلاک تازه وارد شروع میکنه به کیسه کشیدن اون و چرکاشو میاره بالای بازوش که شیخ ببینه و در همان حین از شیخ میپرسه جوانمردی چیه شیخ؟ شیخ جواب میده جوانمردی عیب آدمارو به چشمشون نیاوردنه!

شیخ را گفتا بگو ای پاک جان

تا جوانمردی چه باشد در جهان

شیخ گفتا شوخ پنهان کردنست

پیش چشم خلق ناآوردنست

بعد با خودم فکر کردم همه ما آدما یه حیاط خلوتی هم درون خودمون داریم که فقط خودمون از عیب هاش خبر داریم و دلمون نمیخواد کسی ازش خبر دار بشه! البته مواجهه با این حیاط خلوت در آدمای مختلف باهم فرق می کنه:

یه سری هامون اینطوری هستیم که میدونیم این حیاط خلوته هست ولی کاری بهش نداریم و همیشه یه سری فکرای بیمار گونه، ترس ها، نگرانی ها و غیره توش هست که به کسی هم نمیگیم و دلمون هم نمیخواد کسی چیزی ازش بفهمه ولی در خلوت خودمون و فکر کردن در تنهایی به اون، حالمون بد میشه و یا اگر یه روزی یه نفری یه چیزی درباره اون دغدغه ها و کثیفی های حیاط خلوتمون بهمون گفت و یا به روی ما آورد حالمون بد میشه و قاطی میکنیم و شروع میکنیم دعوا کردن با اون آدم خبردار!

یه سری هامون افسرده میشیم و میشینیم کنج خونه و زانوی غم بغل میگیریم که ای داد بیداد من یه حیاط خلوت کثیف دارم که فلانی فهمیده!!!

یه سری هم قاطی میکنند و شروع میکنند سرک کشیدن تو حیاط خلوت بقیه که با آگاهی به کثیفی های حیاط خلوت بقیه هم خودشونو تسلی بدن و هم چیزی داشته باشن در چنته که در موقعیتی مناسب اشاره ای هم به طرف مقابل بکنن که فلانی من میدونم چیا داری تو حیاط خلوتت ها!

یه سری هامون هم درسته که اولش قاطی میکنیم ولی بعدش میشینیم با خودمون خلوت می کنیم و میگیم خب آره، درسته ولی چیکار باید کرد؟ و سعی می کنیم یواش یواش به تنهایی و یا با کمک آدم هایی که میتونند بهمون کمک کنند و حرفمونو می فهمند مثل یه مشاور خوب، همسر خوب، مادر خوب و ... در فرصتی مناسب و یا حتی در بلند مدت اونو تمیزش کنیم و به اون رسیدگی کنیم .... 

در هر صورت وجه مشترک همه حیاط خلوت دارا اینه که همگی در گام اول قاطی می کنند که یا بروز بیرونی داره و یا کنترل درونی!

راستی یه گونه ای هم هستن که وانمود می کنند که هیچ حیاط خلوت کثیفی وجود نداره و همه چی عااالیه!

یه گونه ای هم هستند که کلا فقط حیاط خلوتند! (29 فروردین ماه 1394)

داستان سمفونی زندگی


مدت هاست وبلاگ سمفونی زندگی را راه اندازی کردم اما هربار که میخواستم مطلب بگذارم، شک میکردم که چطوری شروع کنم تا اینکه در ساعات آخر شب 24 آبان 93 که داشتم روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی را می خواندم و کلی انگیزه و انرژی میگرفتم برای ادامه راهم، یه مطلبی خوندم ازشون با عنوان  "زنگ انشا" و تصمیم گرفتم بنویسم از این به بعد و در ادامه نوشته ای دیگه خوندم با عنوان "کتاب آنتونی رابینز : رویای جوانی‌های ما" جمله آخر این نوشته گفته بود: "چقدر خوب می‌شد اگر شما هم چنین لحظاتی را تجربه کردید و تکرار کردنی است، برای من بنویسید" و من نوشتم:

برای من یکی از اون روزای خیلی مهم در زندگیم روزی بود که در یک نشست محله ای با حضور معاون امور اجتماعی شهرداری منطقه 8 در سرای محله وحیدیه سخنرانی بیست دقیقه ای کردم درباره خانواده خوب، محله خوب! و بعد از اون سخنرانی همه کسانی که در اون جلسه حضور داشتن(مدیران سرای محله های دیگه منطقه 8 و بقیه عوامل اجتماعی فرهنگی) خیلی استقبال کردن و گفتن کل این جلسه بدون صحبتای شما لطفی نداشت و ما کلی استفاده کردیم و من هیجان زده شدم از اینکه میتونم در زمینه های علمی هم حرفی بزنم! چون قبل از اون در دوران لیسانس استاد خیلی خوبی داشتم که با اینکه خیلی خوب بود، اما هیچوقت جنبه علمی شخصیت منو نمیدید و همیشه تعریفی که از من میکرد این بود که تو خیلی دختر خوبی هستی، واقعا "زن زندگی" هستی! شاید از نظر خیلی ها این تعریف خوبی بود اما من فکر می کردم درسته که من این هستم اما فقط این نیستم! هیچوقت هم در زمینه علمی منو حساب نمیکرد و این باعث شده بود که من در کل دوران لیسانسم هیچ اظهار نظری در کلاسا نکنم و یه جورایی اعتماد بنفس صحبت در کلاسو نداشتم! اما هر روز و شب غصه می خوردم و چقدر گریه می کردم که من فقط این نیستم! ولی انقدر آدم معتبری بود که به خودم جرات اینو نمیدادم که نشون بدم فقط این نیستم! در دوران فوق لیسانس که از اون دانشگاه اومدم بیرون، یواش یواش شکوفا شدم و شروع کردم به اظهار نظر، چرا که در این جای جدید هیچ شناختی از من وجود نداشت و من میتونستم خودمو اونطوری نشون بدم که هستم و یا دوست دارم باشم! در طی دوران کارشناسی ارشد یواش یواش فهمیدم که میخوام برم توی چه حوزه ای کار کنم! اول برام مشخص شد که حوزه مورد علاقه ام جامعه شناسی آموزش و پرورش، جامعه شناسی کودک و جامعه شناسی خانواده است! پایان نامه مو درباره تاثیر سرمایه اجتماعی خانواده بر گرایش ارزشی فرزندان کار کردم و یک سری ارزش مانند صداقت، مسئولیت پذیری، اعتماد، بردباری و کمک به دیگران را مطالعه کردم. به محض دفاع از پایان نامه ام در دوتا مدرسه معلم شدم! و البته همزمان با معلمی مدرسه، از طریق دوست خوبم فرنوش در چندتا سرای محله در منطقه یک کارگاه های سبک زندگی برگزار کردم در زمینه سرمایه اجتماعی خانواده،  این دوتا کار منو به یک نتیجه خیلی خوب رسوند که سرنوشت منو تغییر داد و مسیر زندگیم مشخص شد: من فهمیدم که من معلم خوبی میتونم بشم اما نه برای بچه ها بلکه برای مادرای بچه ها! زبان من زبان مناسب ارتباط با بزرگتراس نه بچه ها! بعد از اون کل تابستون 92 که اتفاقا قرار بود همون شهریور مراسم عروسی خودم هم برگزار بشه، مشغول برگزاری کارگاه های خانواده کارامد و پایدار هم بودم در سرای محله های منطقه چهار! آخرای شهریور یکسری کارگاه خانواده موفق هم در بعضی سرای محله های منطقه هشت برگزار کردم و یک اتفاق خیلی جالب دیگه کاملا سرنوشت کاری منو کلید زد: درست یک ماه بعد از عروسی من یعنی هشت مهر 92 یکی از چهارشنبه های خوب من دوباره به سراغ من اومد( آخه همیشه چهارشنبه ها برای من روز خاصی بوده در زندگیم) برام کلاسی گذاشتن در سرای محله تسلیحات که تداخل داشت با یکی دیگه از برنامه های من! گفتم من نمی تونم بیام و اونا خواستن کلاسمو به مدرس دیگه ای واگذار کنن که نشد! چرا که مسئول تسنیم تسلیحات گفته بود "خانومای ما میگن اگه خانم رستمی رو برای ما بفرستید ما میاییم! وگرنه ما نمیاییم! " روزی که مسئول هماهنگی ها به من زنگ زد و اینو گفت من داشتم از تعجب شاخ در می آوردم! چون من تا حالا نرفته بودم تسلیحات و اینا منو با یکی دیگه اشتباه گرفته بودن احتمالا!!!! خلاصه از من خواست که خواهشا شما اون کلاسو کنسل کن و بیا این محله! رفتن من به این محله همانا و تصمیم به تشکیل کلاسای مستمر و هدفمند در این سرای محله همانا! یک جلسه مونده به آخر، مسئول تسنیم خانم نشیبی اومد پیش من و گفت که آقای اکبری مدیر سرا میگن چون که استقبال از کلاس شما زیاد بود و خانوما خیلی با شما خوب تونستن ارتباط برقرار کنن، به صورت مستمر این کارگاه های روانشناسی رو اینجا برگزار کنید و خانوما ثبت نام کرده و پول بدن، هرچقدر ثبت نام شد نصف نصف! من قبول کردم و روز 92/7/23 یه نیازسنجی کردم تا مشخص بشه در چه حوزه هایی باید برنامه بگذاریم؟!

از اون موقع به بعد کارگاه های خانواده موفق در سرای محله برگزار شد و ادامه پیدا کرد و گسترش در چندتا سرای دیگه...

خلاصه الان دیگه شدم مدرس کارگاه های آموزش خانواده! و به خودم ثابت کردم که من میتونم علاوه بر اینکه "زن زندگی" باشم، زن موفقی هم در عرصه کاری باشم و با توجه به توانمندیم در زمینه آموزش خانواده کار کنم و آخرین جلسه اولین دوره آموزش خانواده ای که برگزار کرده بودم، یکی از مخاطبای کلاسم (خانم یاسمن مهرداد) برگشت به من گفت: شما خودِ خود همون کسی هستید که باید این چیزارو آموزش بده! 

خلاصه بعد از مدتی شروع کردم پکیج کلاسامو غنی تر کردن و عنوان کل دوره رو هم گذاشتم "سمفونی زندگی" و زیر مجموعه دوره ها رو هم نامگذاری کردم و به لطف خدا طوری کلاسها مورد استقبال قرار گرفت که هر روز در یک محله و بعدها در چندین شرکت و فرهنگسرا سمفونی زندگی را برگزار کردم و هربار از طریق افراد شرکت کننده و معرفی آنها به جاهای دیگه و در کنار آن، برگزاری کلاس های مناسب نوجوانان در مدارس، کار را گسترش دادم و در حال حاضر شدم مدرس کارگاه های آموزش خانواده سمفونی زندگی و خییییلی از کار و فعالیتم راضی هستم