سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"
سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"

"تا به تابه می اندیشی یا : من از آن روز که در گیر توام درگیرم!"

ما یک همسایه ای داریم به اسم آقای قاسمی که  همیشه با یک ویژگی نیک یاد میشه پیش من و جناب همسر. اونم اینه که هرکاری را دقیقاااااا همان لحظه ای که باید، انجام میده. یعنی امکان نداره که مثلا در ساختمون صدا بده و همون لحظه نره روغن کاری کنه، دسته چیزی بشکنه و همون لحظه نره از هر جایی که باید، وسیله لازمو پیدا کنه و درست کنه، روز اول ماه،  بشه دوم و پول شارژشو نریزه به حساب ساختمان و کلییییییی نمونه دیگه که ما خیلی کم در خودمون و اطرافیانمون دیدیم.

من هربار ایشونو می بینم یاد تابه دسته شکسته ام می افتم و خجالت زده میشم. حالا ماجرای این تابه چیه؟  من یک تابه دو طرفه چفل داشتم که درست اولین باری که ازش استفاده کردم و شستمش و گذاشتم بالای ظرفشویی که خشک بشه، افتاد  روی سنگ کف آشپزخانه و  قسمتی از دسته ش شکست. من از همون روز (که الان تقریبا  4 سالی ازش میگذره) این بیچاره را گذاشتم توی یک کیسه که ببرم بدم نمایندگیش که درستش کنن. البته خدایی 3- 4 بار توی این 3- 4 سال از 3-4 نفری پرسیدم و در گوگل جستجو کردم و به 3-4 مغازه بردم اما خلاصه سازنده اصلی را پیدا نکردم. و در نهایت به زمان دیگه ای موکول کردم!

سرتونو درد نیارم، من طی این چندسال هربار هر لیست هدفی برای کارام می نویسم ، از گوشه ذهنم درست کردن این تابه دسته شکسته و چندتا کار این شکلی (مثل بردن کتاب ها و کامپیوتر قدیمی م به موسسه مهر گیتی، دوختن دسته کیفی که خیلی دوستش دارم، فلان فامیل که مدت هاست تصمیم دارم برای شام دعوتش کنم و...)  میاد  بیرون که: "ما هم بازی!

امروز داشتم به جناب همسر می گفتم که بعضی کارها هست که صِرف انجام دادن خودش انقدری مهم نیست که فکر و درگیری ذهنی ش، هرچند خیلی پیش پا افتاده و غیرمهم! من توی این چند سال کلیییییی کار مهم و اساسی کردم ولی همیشه گوشه ذهنم این تابه دسته شکسته دهن کجی می کنه که: " پس من چی؟" 

استادی دارم که میگن هر ایده و فکری که به ذهنتون میاد، با خودش کلی انرژی داره. اگر همون موقع ایده را بقاپید انرژی پشتش هم بسیار کمک کننده است برای به بهترین نحو انجام دادنش، اما به میزانی که پشت گوش بندازید، از میزان انرژی ش کم میشه و اجرایی کردنش سخت تر میشه.

من فکر می کنم انجام کارهای تعمیری  هم همین طوره و به قول قدیمی ها: " سنگین میشه". و بعد از یک مدت بیشتر فکر "فلان کارو انجام ندادی" اذیت کننده میشه تا خود اون کار.

به مروز زمان تعداد این کارهای کوچک غیرمهم انجام نشده  زیاد و زیادتر میشه و هرکدوم میرن یه گوشه ذهن میشینن و بعد یه مدت نه تنها همه گوشه های ذهن پر شده، بلکه دست و پاشونم دراز کردن و به وسطای ذهن رسیدن. از یه جایی به بعد هر فکر مهم و ایده ای که میخواد بیاد اونجا، اینا تیکه میندازن که: "بابا جان اینجا هیچ جایی نیست، اگر این داداش کار کن بود که ما الان اینجا نبودیم!"

بعد مثل یک وزنه سنگینی میشن که به مغزت آویزونه و مثل ویروسی که کامپیوترو از کار میندازه تمرکز ذهنی و سرعت عملو ازت می گیرن یا مثل آدمی میشی که توی مرداب کارهای کوچک انجام نشده غرق شدی و به قول معروف: "آب که از سر گذشت چه یه وجب چه صد وجب"

از این جا به بعد انجام هیچ کاری برات مهم نیست و با خودت میگی من که  این همه کار انجام نشده دارم اینم روش و خودتو به چیزهای پیش پا افتاده سرگرم می کنی تا فکرت از کارهای انجام نشده منحرف بشه! 

حالا چه باید کرد؟ به نظرم اول باید همه ذهنو تکون بدی و بریزی روی کاغذ و لیستی از همه این کارهای به ظاهر کوچک و غیر مهم بنویسی.

دوم باید ببینی کدوم یکی از این کارها، ارزش انجام شدن داره، کدومهارو میشه سپرد به خواهری برادری کسی و ازشون بخوای که انجامش بدن و  کدوم هارو عطاش را میشه به لقاش بخشید و بی خیالش شد برای همیشه.

در گام سوم باید یه برنامه ریزی  کوتاه مدت بکنی و بگی مثلا تا آخر این هفته این چندتا کار غیرمهم باید تقسیم بشه بین کارهای مهم و این برنامه ریزی روزانه باید جلوی چشم باشه که یادت نره.

در گام چهارم هم وقتی که انجامشون دادی، یه جشن کوچولو برای خودت بگیری و  به خودت جایزه بدی.

 و گام آخر و از همه مهم تر؛ از این به بعد میشی مثل "آقای قاسمی" مذکور و هر کار ظاهرا کوچک را سریع انجام میدی که نشه برای خودش یه غول اعصاب خورد کن!

اگر شما هم پیشنهادی دارید خوشحال میشم برام بنویسید

 

راستی در روانشناسی به این مسئله میگن "اهمال کاری"

اگر شما مسئله اصلی تون اینه به کتاب "راهنمای درمان اهمال کاری" مراجعه کنید.

"همینه دیگه"

چند روزی بود به خاطر بیماری مادرم و بعد هم خاله م درگیر بودم و امروز که خاله خانم داشت از بیمارستان مرخص میشد، رفتم طبقه پایین که ساک همراه را تحویل بدم. آقای خوش اخلاق تحویل گیرنده گفت: «دارید میرید؟ حالا نهار می خوردید، بعد می رفتید؟ هرچند بگو با این ناهار مزخرف بیمارستان، خوردن داره مگه؟» لبخند زدم و گفتم: « نه اتفاقا خوب بود! همینه دیگه! داریم میگیم بیمارستان، توقع غذای هتل 5 ستاره رو نباید داشته باشیم.» با تعجب نگاه کرد و گفت «از نگاهتون خوشم اومد.»

در حالیکه داشتم  بقیه کارهارو انجام میدادم فکر کردم به اینکه خیلی وقت ها عدم رضایت، غر زدن و در نتیجه احساس بدبختی ما آدم ها برمیگرده به نوع نگاهمون و سطح توقع مون.

وقتی از بچه 3 ساله انتظار داریم که موقع غذا خوردن کثیف کاری نکنه، عصبانی میشیم! در صورتی که همینه دیگه!  و «کار نیکو کردن از پر کردن است» و انتظار دیگه ای فعلا نمیشه داشت.

آقایی که توی زندگیش هیچ کتابی نخونده و کلاسی نرفته در راستای چگونگی برخورد با زنان، نمیشه انتظار داشت که ریزه کاری های رفتار با همسرشو بلد باشه و آسیب نزنه بهش. باید یاد بگیره.

خانومی که  فقط عمه تراپی و خاله تراپی شیوه حل مسئله اش هست، نمیشه انتظار داشت بچه روان درستی تحویل جامعه بده.

معلمی که فقط احساس رقابت و حسادت را در قالب انواع امتحانات و فعالیت ها و مقایسه کردن ها در بچه ها تقویت میکنه، نباید در جای دیگه انتظار رفتار همدلانه از شاگرداش داشته باشه.

از آدم درونگرایی که دایره امنش 4-5 نفر نزدیک هاش هستند، نمیشه انتظار داشت که وقتی وارد مجلسی پر از مهمان هایی میشه که اولین باره داره اونها را ملاقات میکنه، با همه گرم بگیره و بشه نقل مجلس.

یاد دوستی افتادم که یک آکواریوم پر از ماهی داشت و چندتا گربه. یکروز اومد خونه و دید که یکی از گربه ها اومده 13 تا از ماهی هاشو خورده! ازش پرسیدم عصبانی شدی؟ گفت:« نه! گربه است دیگه! طبیعتش اینه! غیر از این ازش انتظاری نمی رفت. مقصر خودم بودم که حواسم نبود در اتاقمو ببندم.»

به نظر من یکسری ویژگی ها از ملزومات زمانی و مکانی است در هر کشوری! مثلا در سربازی، بیمارستان و ...  قواعد و شرایطی هست که درست یا غلط باید گفت همینه دیگه! و انتظار دیگه ای اگر داشته باشی خودت از پا در میای! 

یکسری رفتارها هم واکنشِ کنش  های قبلی خود ما و یا اطرافیان مون هست (مثلا در مثال معلم و شاگرد). در نتیجه برداشت محصول هم متناسبه با اون چیزی است که کاشتیم و یا کاشتند. نمی تونیم خربزه بکاریم و انتظار هندوانه داشته باشیم.

یکسری رفتارها هم نتیجه طبیعت و ذات شخصی است. مثلا اون گربه و ماهی ها و یا ویژگی های شخصیتی درونگراها  و برونگراها.

 به نظرم بهتره با منطق «همینه دیگه» راحت تر کنار بیاییم با این جور مسائل

«سری که درد نمی کنه، دستمال نمی بندند»

برای شما هم پیش اومده که یه چیزی شبیه جوش روی صورتتون بروز کنه که هم جوشه و هم نیست؟! یه چیز زیر پوستی! نه هنوز مثل جوش سر داره و نه پوستتون صافه؟ من از نوجوانی که پای «خانواده جوش» به صورتم باز شد، با این نوع جوش ها مشکل داشتم و انقدر فشار میدادم که سر باز کنه! بعد از اون هم پوستم بدتر میشد و مامانم میگفت آخه بیماری دختر که به زور فشار میدی؟!

به نظرم بعضی روزها هم حال آدما در یه رابطه ای اینطوریه! نه مشکل خاصی دارن با طرفشون که به بحث و دعوا بکشه و نه خیلی اوضاعشون خوبه و پوستشون صاف! در این شرایط فکر می کنم بهترین کار بی توجهی، سکوت و گرم کردن سرمون به کاری دیگه است! حالا یا بعد یه مدت میرسه و سر باز میکنه و یا اینکه از درون خوب میشه

«برای گل وقت بگذار نه برای علف هرز »

امروز به صورت اتفاقی عکسی از بازی POU دیدم که چند سال پیش مد شده بود در گوشی ها! یه موجودی شبیه سیب زمینی رو از بچگی بزرگ می کردی، غذا میدادی، حموم میکردی، باهاش بازی می کردی و اون هر روز بزرگ و بزرگ تر میشد. من که هیچ وقت اهل بازی کامپیوتری نبودم  طوری به POU  می رسیدم که حتی یادمه یه شب که تبلتمو جایی جا گذاشته بودم با ناراحتی به همسرم گفتم حالا POU چی میشه؟ نکنه بچه بمیره! بازی مسخره ای بود و گذشت زمان باعث اتفاقی خاص و رفتن به مرحله بالاتری نمی شد و فقط وقت گرانبها  برای چیزی هدر می رفت که هیچ رشدی در پی نداشت.

یاد این افتادم که اون موقع ها که دانشجوی جامعه شناسی بودم یه نظریه ای خونده بودیم که خیلی دوستش داشتم و در حوزه ارتباط و خانواده به سادگی روابط را تبیین می کرد و از لاولر و یون بود (Lawler & Yoon) و خیلی ساده ش این بود که «تعداد روابط» باعث ایجاد «احساس مثبت»میشه  و احساس مثبت «تعهد» میاره. در واقع یعنی هرچه تعداد رابطه ما با یه آدم(یا حتی یک کار، بازی، حیوان خانگی و ...) بیشتر بشه، نسبت به اون احساس پیدا می کنیم و این احساس مثبت باعث میشه که بعد از یه مدت نسبت به اون احساس تعهد کنیم. در واقع من به خاطر وقتی که برای پو گذاشته بودم، به اون وابسته شده بودم و براش نگران می شدم!  این نظریه شکل دیگری از همون دیدگاهی است که در آموزه های دینی گفته میشه «صله رحم دل ها را به هم نزدیک می کند» درواقع به واسطه ارتباط  با اقوام نسبت بهشون حس پیدا می کنیم و دلمون می خواد بتونیم کاری براشون انجام بدیم. این در واقع شکل مثبت استفاده از این نظریه است.

حالا چی شد که اینارو گفتم؟ امروز یکی از خانم های  مجردی که در کلاس های سمفونی زندگی من شرکت می کرد، تماس گرفت و گفت: «یکی از همکارانم (مرد متاهل) خیلی با من راحته و درددل می کنه گاهی و منم تا جایی که بتونم راهنمایی میکنمش. یه سوالی ازم پرسیده که ازتون بپرسم.» مهم نیست سوالش چی بود  اما باید بگم که مورد های زیادی دیدم و شنیدم که طرف با افتخار میگه من با همکارانم رابطه ام خیلی خوبه و در جریان زندگی شون هم هستم. فکر می کنند من که زن دارم و همکارم میدونه، اون هم شوهر داره و اصلا شوهرش هم منو میشناسه... واقعیت اینه که هیچ قصد و نظری هم وجود نداره و مثلا خانم فقط از بدبختی اش میگوید و فریادش از دستِ شوهرش و خانواده ش هست! اما شش ماهِ بعد چه اتفاقی می افته؟

جالبه حتی من دیدم خیلی وقت ها پسر و یا دختری که در زمان مجردی خیلی سرسنگین برخورد میکنه با جنس مخالف و اصلا باب گفتگو را باز نمی کنه و به محض ازدواج فکر می کنه من که دیگه متاهل هستم و اشکالی نداره بگم و بخندم و راحت باشم و درد دل کنم با آدم ها.. خب عزیز دلم اون موقعی که باید از این فرصت استفاده میکردی، نکردی و حالا تازه بعد ازدواج اجتماعی(!) شدی؟

ما به عنوان یک آدم متاهل حق نداریم با دوست هم جنس مون هم دردل کنیم و مسائل همسرمونو براش بیان کنیم چه برسه به غیر هم جنس و این اصلا ربطی به روشن فکری و تاریک فکری نداره به خدا. شاید از دکتر هلاکویی که 37 ساله مشاور خانواده هستند در آمریکا شنیده باشید که: «یک قاعده علمی وجود دارد و اینکه روزی که کسی روانش را جلویِ شخصِ دیگری باز میکند، به آن آدم علاقمند میشود .ماجرایِ ارتباطِ انسانی اینه. شش ماهِ بعد این دو از درون جوری به هم گره میخورند که برخی اوقات فکر میکنند زندگی یعنی گفتگو و بودن با این آدم، نه بودن با همسرم و کسی که با او هستم. »  به میزانی که ما وقت میگذاریم برای آدم ها، احساس مثبت و تعهد پیدا می کنیم نسبت به اونها. پس تروخدا این وقت را در ارتباطی بگذاریم که ارزششو داشته باشه.  گاهی باید بین بد و بدتر انتخاب کرد: «بد» اینه که طرف الان یه ناراحتی از شما پیدا کنه که چی شد دیگه نمیاد با من حرف بزنه! اما «بدتر» اینه که رابطه به وابستگی ای بکشه که بیرون اومدن از اون خیلی داغون میکنه شمارو.  حتی این قاعده درباره مجردها هم صدق می کنه:  اگر میبینید طرفی که باهاش آشنا شدید آدمی از جنس شما نیست و شما هیچوقت حاضر نیستید با او ازدواج کنید، براش وقت نگذارید که اون بنده خدا وابسته بشه و بعدها مجبور بشید یا از سر دلسوزی و ناچاری تن به وصلت با اون بدید و یا اینکه یه دفعه طوری باهاش دعوا کنید و رابطه رو قطع کنید که طرف تعجب کنه قسم حضرت عباستو باور کنم یا دم خروسو؟!

اگر بخوام یک جمع بندی کنم باید بگم با اینکه به قول شازده کوچولو «ارزش گل تو به اندازه وقتی است که براش میگذاری» اما حواست باشه که برای گل وقت بگذاری نه برای علف هرز!

"موجوداتی به نام اوچوم پوچوم"

دختر کوچولوی نازنینی چند روز پیش، چندساعتی مهمون ما بود و انگشتر کوچولوشو درآورد که از دستش افتاد و حالا بگرد و بگرد مگه پیدا شد؟! همه خونه رو گشتیم و بعد هم یکی از دوستان پیشنهاد کرد موقع جارو زدن خونه مواظب باش! منم تا یه مدت هروقت جارو میکردم و جارو یه صدای قییییژ ناشی از مکش چیزی بزرگ داشت، من حدس میزدم انگشتره! خلاصه به این نتیجه رسیدم که کیسه جارو رو در حمام باز کنم و بگردم که شاید جارو خوردتش! دیروز رفتم به تجسس در میان آشغال ها... و چه چیزهای جالب اعم از دکمه، سر خودکار، سوزن مرواریدی و ... که در میان آشغال ها بود و کلییی چیزهای ناجالب دیگه البته

 به این فکر کردم که شاید یه عده موجود عجیب و غریب (از نگاه ما انسان ها) هم دارن در این آشغال ها زندگی می کنند مثل انیمیشن "هورتون صدایی می شنود" که مردم یک شهر داشتند وسط گرده یه گل زندگی می کردند و هورتون بیچاره کلی تلاش کرد که به بقیه اثبات کنه زندگی اونهارو و یکی از بهترین دیالوگ هاش هم چیزی با این مضمون بود که "اگر به دلیل ضعف قوای حسی چیزی را درک نمیکنیم لزوماً دلیل بر عدم وجود آن نیست"

خلاصه که منم دیروز فکر کردم یه سری موجود "کثیف دوست" به یه اسم غریب مثلا "اوچوم پوچوم" هم شاید در میان زباله ها زندگی می کنند...

کسی چه میدونه!

به نظرم خیلی خودخواهانه است که ما فکر کنیم فقط ما انسان های هوشمند(!)یم که در این دنیا داریم زندگی می کنیم! شاید این زمین ما که خیییلی به نظرمون بزرگه، خودش یه سنگ ریزه است داخل یه گلدون کنار یه پنجره و هرروز پیرزنی عاشق، با عشق به اون آب میده! ( و شاید یکی از دلایل خشکسالی اینه که این پیرزن آلزایمر داره و بعضی روزا یادش میره آب بده به گلدون)

از این زاویه که نگاه می کنم چقدر ما کوچکییییییم و مسائل و دغدغه هامون هییییچ و غیرقابل دیدن!

راستی بهتره بگم که انگشتر پیدا نشد! ولی این تجسس نه چندان خوشایند به این سلسه افکار می ارزید به نظرم

جالبه که امروز به صورت اتفاقی یه انیمیشنی دیدم به نام "Domestic Appliances " که نشون میداد مردی را داخل یک ماشین ریش تراشی، بچه ای را در جعبه دستمال کاغذی و کل خانواده را در جاروبرقی.....

حتمااااا این انیمیشنو از اینجا ببینید.