سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"
سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"

"پدر و مادر باید همیشه سمفونی زندگی را بنوازند"

سه روز دیگر مادرم شصت ساله می شود و من نمیدانم که آیا باید جشن بگیرم؟؟! باید خوشحال باشم و یا ناراحت؟ باید بخندم یا گریه کنم؟ یک سال بود تصمیم داشتم برای تولد شصت سالگی اش یک مهمانی زنانه بگیرم و دوستانش را دعوت کنم اما درست چند روز قبل از تولدش دچار شک شدم که جشن برای چه؟ دلم عجیب گرفته است و نمی دانم که اصلا آیا باید گذر زمان برای پدر و مادر را جشن گرفت؟

یادم هست اولین بار که خواهرم به خواهر زاده ام گفت "بابامحمود پیر شده، نباید اذیتش کنی" با حالتی شوخی اما تدافعی گفتم "خودت پیر شدی" و دلم سخت گرفت...

انگار قبول اینکه پدر و مادرم وارد دهه هفتم زندگی شان شده اند برایم جان فرسا بود. آنها همیشه همان پدر مادر قوی و جوان من هستند....

پدربزرگم که به او بابارستمی می گفتیم در سالهای آخر عمرش سخت فراموش می کرد همه چیز را  و به سختی می شنید چیزی را. خواهر زاده ام امیرعلی 7-8 ماهه بود که همه خانه بابارستمی جمع بودیم. بابارستمی از بابا پرسید "محمود این بچه کیه؟" و بابا در حالی که فکر کنم همسایه ها هم شنیدند گفت "بچه سعیده، نوه من! "

پدربزرگم مثل غریبه ها بود آن زمان.... چند دقیقه بعد در حالی که به پدرم نگاه می کرد که داشت با امیرعلی بازی می کرد، زیر لب گفت: "محمود هم پیر شده ها! موهاش حسابی سفید شده! نوه هم داره! عجب .... عجب...."

چقدر آن روز برایم زنده است....

امشب دلم به اندازه تمام دنیا برای پدر و مادرم تنگ شده است و برای سال هایی که جوان بودند....

و می خواهم فریاد بزنم: همان طور که بچه ها همیشه برای پدر و مادرشان بچه هستند، پدر و مادرها هم باید همیشه جوان بمانند...

آنها باید همیشه سمفونی زندگی را بنوازند.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.