سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"
سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"

«تصویر ذهنی، واقعیت عینی»

دوستی تعریف می کرد که چندماه پیش یکی از همکارام عکس عروسیشو نشونم داد که آقای داماد بسیار خوش تیپ و جذاب بود توی عکس، خودش هم انگار تو آرایشگاه عوض شده بود. چندروز پیش به طور اتفاقی در خیابون دیدمشون. بنده خدا داماد پوست بسیار نازیبایی داشت پر از چاله چوله. خودش هم چون همکارم بود و قبلا دیده بودمش تعجبی نکردم از تغییر چهره اش. می گفت به نظرم  عکاس ها از روابط اجتماعی خوششون نمیاد! وگرنه طوری عکس را روتوش می کردند که بعد از عروسی که افراد مذکور را در خیابون میبینیم، بشناسیم و یه سلام علیکی بکنیم.

بهش گفتم فقط این عکاس ها نیستن که علاقمند به روتوش عکس ها هستن و یا آرایشگرا که عاشق گریمند؛ همه ما روتوش کارانی حرفه ای هستیم و گریمورهایی حرفه ای تر: از روتوش چهره خودمون گرفته تا گریم چهره اطرافیانمون:

وقتی بچه ایم مادر دوستمونو در خیابون میبینیم که بسیار خوشگل، مهربون و جذابه، بوی عطرش هم مارو مست می کنه. بعد از چندوقت دوستمون میگه بیا خونه ما باهم مشق بنویسیم و درس بخونیم. چند ساعتی مهمونش میشیم و هرچی به ساعت های موندن در خونه اونها اضافه میشه، مادر واقعیشو بیشتر می شناسیم. می بینیم که از دستشویی اومده و صورتش به آراستگی قبل نیست ویا موهاش نامرتبه. لباسش هم مثل لباس مادر خودمونه: گشاد و گل گلی. تازه وقتی پدرش اومده بود صدای جر و بحثشون از آشپزخونه به گوش میرسه.

فرصتی پیش میاد و با فامیل میریم مسافرت؛ در سفر می بینیم که مثلا عمه و همسرش باهم دعوا می کنن. مثل دو ساعتی که در خونه شون مهمون بودیم، مهربون و دوست داشتنی و عاشق پیشه نیستن. گاهی با ما هم بد اخلاقن چه برسه با خودشون. بچه شون هم انقدر که ما فکر می کردیم خوشبخت و خوشحال نیست.

اینها که تازه دورن، خودمون هم همینیم: بچه که هستیم کلی روزای غم انگیز، دعوای خواهر و برادری و تنبیه پدر و مادرو تجربه می کنیم. از هفت روز هفته هشت روز در حال جنگ و دعوا هستیم. اما بزرگ تر که می شیم و عروس میشیم و یا داماد، در مهمونی و حتی پیش همسر کلی خاطره های باحال و رنگی میگیم و تعریف میکنیم  از خانواده ای که حسااابی گرم و مهربون بودن و حامی همیشگی ما. شنونده ها هم توی دلشون  کلی احساس سرافکندگی می کنن به خاطر خانواده خودشون که انقدرها باحال نبودن. کم کم خودمون هم باور می کنیم که این تصویری که نشون دادیم از اونها، خود واقعی شون هستند و یادمون میره (و یا پنهون می کنیم) خل بازی های بابا و یا بداخلاقی های مامانو (به خصوص اگر دور از ما باشن و یا فوت کرده باشن که دیگه هیچی، این تصویر چندبرابر روتوش شده تر میشه) و ما با تصویر ذهنی خودمون از اونها ـ و نه خود واقعی شون ـ زندگی می کنیم و اونهارو  معرفی می کنیم.

اصلا خیلی وقت ها آدم ها بعد از ازدواج به خاطر دوری از خانواده (جدا شدن خونه ها) و کم شدن ساعتای باهم بودن، تصویر واقعی پدر و مادر خودشونو فراموش می کنن (و یا میخوان که فراموش کنن) و چون بیشتر به عنوان مهمون می بینندشون (وپیش مهمون هم همه آراسته و مرتبن، همدیگرو تحویل میگیرن و یا به خاطر عروسو داماد که غریبه هستن و ناخودی) خود واقعی شونو کمتر نشون میدن. اگه فرصت سفر و یا برنامه طولانی تری باشه، گریم ها کم کم پاک میشه و چهره های واقعی خودشونو نشون میدن.

دوستم گفت شاید برای همین هم بوده که از قدیم می گفتن اگر می خوای عزیز بشی یا دور شو، یا گور! و یا میگن دوری و دوستی.

گفتم اما به نظر من میشه عزیز بود بدون دور و گور شدن. میشه "پذیرفت و دید سهم انسان بودنمان را" : همه ما گاهی خوشحالیم، گاهی بی حوصله، گاهی پرانرژی، گاهی عصبی، گاهی حسود، گاهی لجباز. گاهی شیک و آراسته، گاهی شلخته و گاهی...

من نمیگم که خود واقعی مونو به همدیگه نشون بدیم و دست از گریم و روتوش برداریم که بنظرم خاصیت آدمیزاده داشتن نقاب های شخصیتی، اجتماعی، خانوادگی و ... 

بهتره بپذیریم که همه ما آدما تصویرهای مختلفی داریم و یک تصویرو تعمیم ندیم به همه زمان ها و مکان ها

و انتظار نداشته باشیم آدما همیشه همون طوری باشن که دفعه پیش دیدیم.

بپذیریم آدم ها در عروسی فرق می کنن با یه ماه دیگه در محل کار؛

بپذیریم که فلان هنرپیشه معروف هم توی ترافیک و  پشت چراغ قرمز عصبی و بی حوصله میشه؛

خانوم همسایه که دفعه پیش کلی گرم سلام علیک کرده بود، گاهی انقدر داغونه که مخصوصا راهشو کج میکنه که با هیچکس سلام علیک نکنه؛

فلان استاد محبوبمون هم گاهی خسته است و یا ناامید؛

این خاصیت آدمی زاده دوستم نه فقط خاصیت عکاس ها و آرایشگرها!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.