سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"
سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"

"جاده زندگی رو به جلوست"

امروز در حین رانندگی در بزرگراه، خروجی ای را که باید می پیچیدم رد کردم و دقیقا همون موقع اپلیکشن راهنمای ویز (Waze)  خودشو آپدیت کرد و راه دیگه ای را پیشنهاد داد و مسیر 5 دقیقه طولانی تر شد. درست در همون لحظه راننده ای را دیدم که در حال دنده عقب در بزرگراه بود چرا که از خروجی ای که گویا باید خارج می شد، رد شده بود. فکر کردم به اینکه چی میشه که دست به این کار خطرناک می زنند آدما؟ فقط کمی جلوتر خروجی دیگه ای هست که می تونه از اون طریق با کمی تاخیر راهشو پیدا کنه. بعد فکر کردم شاید آشنا نیست به این محدوده و فکر می کنه اگر اینو از دست بده راه دیگه ای وجود نداره و یا مثل من ویز نداره که راه جایگزینو نشونش بده.

وقتی رسیدم به محل کارم دختر خانومی برای مشاوره اومده بود که سراسر وجودش ناامیدی بود و حسرت از فرصت هایی که از دست داده بود و با اینکه فقط 33 سالش بود، هیچ آینده ای را جلوی راهش نمی دید. کلی برام تعریف کرد از اشتباهاتی که در گذشته کرده. بنظرم مثل آدمی بود که ظاهرا داره رو به جلو حرکت می کنه ولی سرشو برگردونده رو به عقب و بنابراین غافله از گل و گیاه و آدمهایی که هنوز در مسیرش هستند. فقط به خاطر تصور باغی(!) که از دست داده. و با این سر رو به عقب، دیگه چاله های پیش رو را هم نمی بینه و در نتیجه دائم می افته در دست انداز. براش تعریف کردم داستان رد کردن خروجی را و پرسیدم بیا باهم بررسی کنیم که چه کارایی من می تونستم بکنم و هرکدام چه نتیجه هایی داشت؟ تقریبا چندتا چیز به ذهنش رسید: اینکه راهو ادامه می دادم ولی همش چشمم به آینه پشت می بود که چقدر از مسیر قبلی دور شدم. اینکه راهو برم ولی هی بگم ای وای بدبخت شدم، حالا چکار کنم. اینکه بزنم کنار اتوبان و وایستم. اینکه دنده عقب بیام توی اتوبان. اینکه بی خیال بشم و راهو ادامه بدم به امید پیدا کردن یه مسیر جدید. گفتم آفرین! حالا به نظرت کدام یکی از این راه ها معقول تره و کمترین ریسکو داره؟

یه دفعه چشماش برقی زد و گفت خب شما بگید من چه راه هایی پیش رو دارم.

گفتم من نمی دونم تو کجا میخوای بری، اینو فقط "خودت" میدونی. بیا بررسی کنیم باهم و من نهایتا مثل ویز(waze) می تونم بهت بگم اگر از این مسیر بری، 5 دقیقه زودتر میرسی و از اون مسیر، 10 دقیقه دیرتر. فلان جا تصادف شده و اینجا هفت دقیقه معطل میشی که ترافیکو پشت سر بگذاری و بهتره صبوری کنی. وقت مشاوره مون تموم شد و با خوشحالی گفت میرم این هفته بررسی می کنم که دوست دارم به کجا برسم و شما کمکم کنید که نقشه راهو طراحی کنیم.
خندیدم و گفتم البته من ویز نیستم که از بالا به کل مسیر اشراف داشته باشم ولی در حد گوگل مپ چندتا راهو بلدم. مهم اینه که الان فهمیدی که امیدی هست به باز شدن راه و قرار نیست تا آخر عمرت اینجا توی این ترافیک بمونی و بالاخره میگذره.

"محکم اما کمرنگ"

روی قسمتی از دیوار آشپزخانه چندتا کفشدوزک چسبونده بودم، یکی از اونها هر روز شل و کج میشد و من محکمش می کردم ولی بقیه نه. تا اینکه دیروز اون یکی از  کفشدوزک ها  که همیشه محکم بود و ظاهرا درست، بدون هیچ اطلاع قبلی یه دفعه ای افتاد. با تعجب نگاه کردم و بعد به جناب همسر نشون دادم و داستانو گفتم. گفت ما توی عمران به این اولی میگیم شکست شکل پذیر  یعنی یواش یواش میشکنه و به دومی میگیم شکست ترد یعنی یک دفعه میشکنه. ترجیح بر اینه که سازه به شکل اول باشه چون اینطوری درواقع هشدار میده و ما یه حرکتی انجام میدیم.

یاد یکی از شاگردام افتادم اون موقع ها که در مدرسه معلم بودم. اسمش فاطمه جعفری بود و خیلی منو دوست داشت. دختری مهربون و آروم بود. کارهایش را دقیق، به درستی و به موقع انجام میداد و همیشه با نوعی حجب و حیا کنار من بود که کمکم کنه در کارهای مختلف. یادمه نمایشگاه پژوهش مدرسه بود و من حسااابی مشغول کارهای نمایشگاه بودم. بچه ها میامدن و کارهاشونو نشون میدادن و اگر نکته ای لازم بود بهشون میگفتم و میزشون را مشخص می کردم که برن پای کارشون. بعضی بچه ها شلوغ کن بودند و با کولی بازی باعث رفتاری می شدند که علیرغم میل باطنی م مجبور می شدم به اونها توجه کنم که صداشونو قطع کنم و از تشنج بیشتر خودمو و محیط کم کنم. این فاطمه فوق العاده نازنین انقدر بود دور و بر من و هیچی نگفت که من بین کلی کار این بچه را فراموش کردم. وقتی به خودم اومدم، هرچی دنبالش گشتم دیدم نیست. از بچه ها سراغشو گرفتم و فهمیدم رفته توی یکی از کلاسا و داره گریه می کنه. رفتم پیشش باهاش صحبت کردم و ازش معذرت خواهی کردم و پس از بررسی کارش، میزشو مشخص کردم.

امروز با افتادن این کفشدوزک ظاهرا محکم و همیشه در صحنه، یاد فاطمه جعفری و همه آدم هایی افتادم که انقدر چیزی نمیگن که یه دفعه از پا درمیان و ما می مونیم و یه دنیا شرمندگی از بی توجهی مون به اونها.
مثلا بابای من با کوچکترین مریضی انقدر شلوغش میکنه که همه توجهات ما میره به سمت اون و دنبال دوا دکتر رفتن براش، ولی مامانم بنده خدا هیچوقت هیچی نمیگه و یه دفعه میفهمیم که گاهی دیر شده. دفعه آخری که مامان مریض شده بود، خشم عمیقی نسبت به بابا پیدا کرده بودم ولی بعد از اینکه عمیق تر فکر کردم متوجه شدم این در واقع
"خشم از خودمه" که انگار دنبال مقصری میگردم که بندازم گردن اون و آروم بشم. "من" کوتاهی کردم و حواسم به آدم قوی های زندگیم نبوده، آدم هایی که از بیرون بقیه فکر می کنند که زندگی خوبی دارند و همه چیز را با قدرت پیش می برند و از پس همه مسائل برمیان، بنابراین انگار که به کمکی هم نیاز ندارند، ولی یک دفعه می بینیم که در یک برهه ای از زمان از پا درمیان.

به نظرم باید قدر فاطمه جعفری های زندگی مون را بیشتر بدونیم.

هرچند باید از بچگی به فرزندانمون یاد بدیم که به موقع حرف، درخواست ها و نیازهاشونو  به صورت واضح و مشخص بیان کنند و منتظر نباشن بقیه آدم ها خودشون بفهمن.