سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"
سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"

استقلال آبی

ما یه عالمه گلدون داریم توی خونه مون که وقتی می خواهیم بریم سفر کلی داستان داریم برای آبیاری شون. زیرگلدونی بعضی هاشونو بزرگ می کنیم تا آب زیادی بگیره. در کنار بعضی هاشون یه بطری آب معدنی رو برعکس می کنیم که به تدریج آبش خالی بشه و اونو سیراب کنه اما بعضی از گلدونامون هستند که موقع کاشت چندتا فیتیله نخی براشون گذاشتیم که اینا خیلی خیال مارو راحت می کنند موقع سفر. یه لگن آب میگذاریم نزدیکشون و فیتیله های همه گلدونارو میگذاریم داخل اون لگن، اینطوری همیشه خاکشون رطوبت کافی رو داره و وقتی میاییم کاملا تر و تازه هستند.

داشتم به این فکر میکردم که ما آدم ها هم مثل این گلدونا هستیم. بعضی هامون موقع غم و یا پایین اومدن سطح انرژی مون با مجاورت یا صحبت با دوستی، پدری، همسری، کتابی، شعری و یا فیلمی سطح انرژی مون بالا میاد. بسته به اینکه اون منبع چی باشه (زیرگلدونی بزرگ، بطری آب معدنی یا لگن آب) تا یه مدت حالمون خوب میشه و گلدون وجودمون آبیاری میشه و با نشاط.

اما به محض اینکه منبع قطع بشه و یا تموم، سطح انرژی ما هم پایین میاد.

دارم فکر می کنم حالا سفرهای ما کوتاهه و چندروزه. اگر سفر طولانی باشه، حتی بزرگ ترین لگن ها هم یه روزی آبشون تموم میشه.

 پس شاید بهتر باشه آبشخور گلدون وجودمون یه چشمه دائمی باشه و اگر بخواد دائمی باشه، نباید به بیرون وصل باشه. باید سرش به درون برسه.

یاد اون قسمت از شعر مولانای جان افتادم در ابتدای داستان دژ هوش ربا در دفتر ششم مثنوی:

قلعه را چون آب آید از برون

در زمان امن باشد بر فزون

چونک دشمن گرد آن حلقه کند

تا که اندر خونشان غرقه کند

آب بیرون را ببرند آن سپاه

تا نباشد قلعه را زانها پناه

آن زمان یک چاه شوری از درون

به ز صد جیحون شیرین از برون

اینکه در زمان امنیت و آرامش بیرونی، اگر آب قلعه وجودی مون از بیرون تامین بشه مشکل که نیست هیچ، تازه به منابع ما اضافه هم میشه. اما وقتی دشمن به قلعه حمله می کنه، یعنی دیگه شرایط بیرون قلعه مناسب نیست (مثل شرایط کنونی جامعه)، منابع آب بیرونی هم قطع میشه.

حالا اگر یه چاه درون خود قلعه باشه، حتی چاه آب شور، بهتر از صدتا چاه آب شیرینه که بیرون از قلعه س. چون  توانایی آبیاری گل و گیاه درون قلعه رو داره.

واقعا چقدر قشنگ گفته مولانا هشتصد سال پیش. این همون بحثیه که امروز در غالب مباحث معنای زندگی درباره ش صحبت میشه.

اینکه حال خوب ما باید به عوامل درونی برگرده. وگرنه عوامل بیرونی هیچوقت پایدار نیست.

به نظرم همه ما آدم ها از نوع اون گلدونایی هستیم  که از اون فیتیله ها داریم داخل مون، فقط باید بگردیم و سرشو پیدا کنیم و بندازیمش داخل چشمه درون.

"سطل زباله ات را زمین بگذار"

دیروز برای مهمونام یک غذای خوشمزه و خوش عطر و بو درست کردم و بعد از پایان کارا، سطل زباله رو دادم به جناب همسر که قبل از اومدن مهمونا ببرن سر کوچه. بعد از اینکه برگشت بهش گفتم بنظرم خیلی مهمه که مهمون که میاد توی خونه، کلی بوی خوب توی خونه پیچیده باشه. الان که اومدی خونه، چه بویی میومد؟ گفت بوی آشغال!!! گفتم چی؟ گفت چون این سطل دستمه، هرجا که میرم فقط بوی آشغال میاد. بعد با خودم فکر کردم درسته! این دقیقا همونه که در مورد خود آدم ها هم صدق می کنه! آدمی که از درون پر از جنگ و درگیری و کینه و نابسامانی باشه، هرجا بره همین سطل آشغال درونی هم همراهشه! همه جا بوی بد به مشامش میرسه. به زبان دیگه هرکسی هر ناهنجاری ای که درون خودش داره و حریفش نمیشه، به همان اندازه در بیرون، خودش به دیگران گیر میده. اما آدمی که خودش از درون حالش خوبه، در صلحه و پر از عشق و زیبایی و بخشش، هرجا هم بره، همین بو به مشامش میرسه. با همه در صلحه و از رفتار نادرست دیگران شاکی نمیشه و قاطی نمی کنه. مهم اینه که حال ما از درون چطور باشه. طبق سروده جناب همسر:

"کسی کو به صلحست او را درون/ کجا می ستیزد به خلق برون"