سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"
سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"

«زمان بندیه به جا، کوکو باشه یا پیتزا؟»

من عاشق آشپزی ام! البته بهتره بگم بیشتر عاشق افکار و ایده هایی که در حین آشپزی به ذهنم میاد. دیروز داشتم پیتزا درست می کردم. اول چند دقیقه ای گوشت و پیازو تفت دادم و بعد ادویه های مختلفو اضافه کردم، بعد قارچو تفت دادم و فلفل دلمه، روی خمیر از قبل آماده شده سس قرمز مالیدم و کمی پنیر پیتزا و بعد مواد را لایه لایه اضافه کردم، گذاشتم نیم ساعت در فر بمونه و حدودا 5 دقیقه قبل از اینکه بنظرم آماده باشه برای خوردن، سینی را  درآوردم و روی کل سینی پنیر پیتزا ریختم و برای 5 دقیقه نهایی مجدد گذاشتم توی فر! جاتون خالی بسیااار عاالی شد و پنیرش حسابی کش اومد و هیجان انگیز شد این نکته را جدیدا از خانم برادرم یاد گرفتم. قبلا پنیر را از همان اول می ریختم و پیتزام بیشتر شبیه کوکو می شد. ولی با این قلق واقعا شد پیتزا.

فکرم رفت به اینکه همه مراحل و کارهایی که ما باید بکنیم هم انگار باید در وقتش انجام بشه وگرنه زودتر یا دیرترش خاصیت اصلیش رو نداره. در سن کودکی باید کتاب های کودکانه خوند، نه رمان و داستان عاشقانه، در ابتدای نوجوانی شاید کتاب های هیجانی تر مثل هری پاتر و یواش یواش که تب عشق و عاشقی پررنگ میشه، رمان های عاشقانه و شاید بعدها کتاب های روانشناسی، موفقیت، اصول مذاکره و ... 

یادم اومد که تازه دانشگاه قبول شده بودم و از طریق دوستی با کلاس های عرفانی عمیقی آشنا شدم و میرفتم سر اون کلاس ها. بعد از یک مدت انگیزه زندگی روزمره مثل زندگی دوستانم و بدو بدو های جوانی را نداشتم و مدلم شده بودم عارف مسلک. به صورت اتفاقی یک روز دکتر رفیع پور سر کلاس گفتند الان  شما در سنی هستید که باید خدا براتون "وسیله" باشه و نه "هدف". یعنی ازش کمک بخواهید برای رسیدن به هدف های زندگی تون. الان برنامه شما باید تلاش و پیشرفت  باشه  و این اصلا هم بد نیست. از سی و پنج سالگی به بعد شروع کنید حافظ و غزلیات شمس بخونید و در فاز عرفان قرار بگیرید و خدا بشه براتون "هدف". اون موقع بود که فهمیدم انگار من پنیر پیتزا رو زود ریختم و وقتش نبود! من با عرفان زودرس انگیزه هایی مثل سایر همسن و سالامو نداشتم و این از یک جایی به بعد، مانع حرکت میشه.

این " به وقت بودن" به نظرم نکته مهمیه! همون طور که وقتی یه بچه لباس آدم بزرگارو میپوشه، اصلا قشنگ نمیشه!  میشه با مدل های پیشرفت هم تطبیق داد این نکته را: اینکه مثلا الان جوانی 22 ساله خودشو مقایسه می کنه با فلان انسان موفق و کارآفرین برتر که مثلا 50 سالشه. اگر هم می خواهیم مقایسه کنیم و الگویی داشته باشیم باید با 22 سالگی اون آدم مقایسه کنیم و کارهایی که در اون سن انجام داده بود و نه با کارهایی که الان می کنه. وگرنه دیگه انگیزه حرکت نداره آدم.

"زندگی عدس وار یا تغییر شرایط کار؟!"

چند روز پیش داشتم عدس پلو درست می کردم و موقع شستن عدس ها، چندتایی افتاد بیرون، یکی رفت زیر کابینت آشپزخونه و یکی دوتا هم انگار در اطراف سینک قایم شدن! اینو امروز که داشتم آشپزخونه رو خونه تکونی می کردم متوجه شدم و در کمال تعجب دیدم که اون عدس ناقلا که رفته بود پشت سینی، یه فضای مرطوب پیدا کرده و جوونه زده بود! کلی ذوق کردم از دیدنش و قربون صدقه اش رفتم که چقدر خوب تونسته بود به فعلیت برسونه پتانسیل خودشو با کمترین امکانات.

بعد به این فکر کردم که ما این همه عدس داریم دور و برمون، یکی میشه عدس پلو و توسط ما خورده میشه، یکی میفته زیر کابینت و توسط جاروبرقی به دنیای زباله ها وارد میشه، یکی میشه سبزه عید که تا یه مدتی سبز میشه ولی از یه جایی به بعد انگار شرایط بهتری میخواد برای رشد و در نتیجه زرد میشه و میگنده، یکی میشه یه کاردستی کودکانه که می چسبونندش روی مقوا و یکی هم کاشته میشه در مزرعه و میشه گیاه عدس و به بار میشینه! همه عدس ها شعور زندگی دارن ولی فقط بعضی هاشون این شعور را به فعلیت می رسونند. شاید اون عدسی که زیر کابینت افتاده بود، آرزو داشت که در محیطی قابل رشد قرار می گرفت...

بعد با خودم فکر کردم ما آدم ها هم چقدر شبیه عدس ها هستیم! با این تفاوت که ما آدم ها قابلیت حرکت و تغییر موقعیتمون را داریم و اگر از جایی که در اون قرار گرفتیم راضی نباشیم، توان اینو داریم که موقعیت جدیدی برای خودمون بیافرینیم؛

در واقع من عدس نیستم که سرنوشت زندگیم در دست دیگران باشه!

و به قول دکتر هلاکویی: «انسان معمار سرنوشت خویش است» .

***این عکسو بعد از اینکه این نوشته رو در کانال تلگرامم(@lifesymphony) گذاشتم، یکی از مخاطبان سمفونی زندگی (که خواسته ناشناس بمونه) برام کشید و فرستاد: