سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"
سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"

"ما هیچ، ما نگاه"


با ذوق و شوق از این میگفت که وقتی باهم هستیم کلیییی حرف داریم برای گفتن. اصلا خیلی هاش هم چرت و پرته ها  خانم رستمی! ولی بازم خوش میگذره! و چشماش پر از عشق بود.
گفتم نشونه خوبیه! یکی از نشونه هایی که قبل از ازدواج و در دوران آشنایی باید چک کنیم اینه که ساعت ها حرف داشته باشید برای هم. اصلا محتوا مهم نیست! باید بتونید ساعت ها حرف بزنید و حتی وقتی میای خونه، شروع کنی به صحبت تلفنی و ببینی که بازم حرف داری برای گفتن، حتی حرف های به قول شما چرت و پرت! نه مثل رابطه هایی که به زور بخوای تلاش کنی برای پیدا کردن موضوعی برای صحبت...

بعد از رفتنش به این فکر کردم که بعد از عمیق شدن رابطه اما، نباید همین انتظارو داشته باشی

وقتی دوستی عمیق میشه، دیگه خیلی وقت ها دوست داری گاهی فقط بشینی کنارش و آهنگی گوش بدی، کلام مختصری و شاید دیدن فیلمی فوق العاده و  یا اصلا هیچ کاری! اما خیلی هم خوش بگذره.

یا گاهی درباره موضوعی که درگیرت کرده از نظر فکری، در حد چند جمله بگی و اون هم فقط با دوتا جمله چیزی بگه که می فهمی فهمیده...

و یک دفعه آروم میشی حسابی

نه فقط همسر، که دوستی، خواهری و یا پدری...

دیگه سکوت هم زیباست و چه بسا عاشقانه تر از همه دوستت دارم ها

جنس دوران نامزدی از "هیجان" هست و جنس دوران عمیق شدن رابطه "شور"

البته گاهی هم حرف همو نمی فهمید و اشکالی هم نداره! ما قسمتی از  حال خوبمون را در خلوت با خودمون میتونیم به دست بیاریم و این یعنی فردیت. قرار نیست ما در هم حل بشیم،

اتفاقا این یعنی رابطه رشد یافته

رابطه سالم یعنی دو روح در دو بدن،

نه مثل انتظاری کودکانه مبنی بر یک روح بودن در دو بدن.

هرچند باید از کودکی عبور کرد تا به بلوغ رسید

گاهی هم در عین بزرگسالی دلت برای هیجان های کودکانه تنگ میشه! اینم خوبه و اصلا لازم
ولی اون چیزی که مهمه اینه که بدونیم رابطه ترکیبی هست از: عشق، هیجان، روزمرگی، شور، دعوا، سکوت، خلوت و ...

الان که داری می خونی، حتما میگی: من که حسابی گیج شدم! از کجا بفهمم در جای درست هستم؟

اگر مدت هاست فقط در یکی از اینها موندی، به رابطه ات فکر کن.

 

(پ.ن: ما هیچ، ما نگاه؛ نام دفتری از مجموعه شعرهای سهراب جان سپهری است)

"شناسایی گسل های جامعه"

یکشنبه با جمعی از دوستان به همراه خانم دکتر سونیا هاشمی به کوه درکه رفته بودیم. ایشون موسس و تنها نماینده طب «چی گانگ» در ایران هستند. به صورت خلاصه بگم که چی گانگ یک ورزش تنفسیه که مبتنی است بر یک سبک زندگی کم نظیر و با قدمتی طولانی که از زندگی و پرواز غازهای مهاجر الهام گرفته شده. در راه، صحبت از هدف زندگی بود و برنامه های مختلفی که دنبال کردیم و پیش رو داریم. ایشون گفتند که هدف اصلی من«کودکان» هست که به سرطان«نه» بگویند و با گسترش چی گانگ و اصلاح سبک زندگی قابل دستیابی است و خودم هم با این روش بر بیماری سرطانم غلبه کردم. بعداز برگشت از کوه، ایشون گفتند بیایید بریم این مدرسه ای که در درکه هست و با بچه ها کار کنیم. جالبه که متوجه شدم تقریبا بیشتر بچه ها ایشون را می شناختند. یکربع زنگ تفریح با  آنها چی گانگ کردند و بعد پیش به سمت خانه و قرارهای کاری.

همان شب زلزله کرمانشاه اتفاق افتاد و خبرهایی ناگوار برای مردم عزیزمان. همه درگیر برنامه هایی در این راستا شدیم. گروه های تلگرامی و کانال ها پر شد از خبر ها و شیوه های کمک. از طرف دیگر نوشته هایی گسترش یافت درباره لزوم آگاهی همیشگی، پیشگیری و آمادگی برای مدیریت بحران. که این دومی را همیشه می شنویم به خصوص تا یکی دوماه بعد از هر حادثه ای. از آتش سوزی پلاسکو گرفته تا انواع سیل و زلزله  و حوادثی که در برهه ای از زمان صورت میگیرد.

امشب داشتم به این فکر می کردم که همیشه اوج این صحبت ها و پیگیری ها نهایتا یکی دو ماه است. متاسفانه فرهنگ کنونی جامعه ما نه حتی فرهنگ دقیقه نودی، که «فرهنگ سوگواری بعد از باخت» است و دید بلندمدت و پیشگیری در ما بسیار کم است. و این فرهنگ سوگواری بعد از بازنده شدن، به زودی تمام می شود بدون درس گرفتن از آن و متاسفانه با حادثه ای جدید، مجددا به صرافت می افتند همه... در همه امور اینطوره. حتی در مورد ازدواج. حتی آدم های طلاق گرفته هم  بعد از پایان سوگواری، وارد رابطه جدید میشوند بدون گذراندن دوره ای و آموزشی در راستای افزایش سواد عاطفی.  بگذریم...

داشتم فیلم های گوشیم را میدیدم که با دیدن فیلم چی گانگ در مدرسه به این فکر افتادم که آدم میتونه دید بلند مدت داشته باشه و سالهای سال در شهرها و کشورهای مختلف در حال گسترش روشی باشه که یکی از بهترین دانش های طبیعی برای خودشفابخشی و طول عمر در دنیاست. تازه فهمیدم برای چی دکتر سونیا از طرف سازمان ملل UNA به عنوان شگفت انگیز ترین زن در سال 2000 میلادی برای دستیابی به پروژه صلح درون و خودشفابخشی معرفی شده اند.

اینکه می تونیم نه فقط هنگام وقوع زلزله و یا هر حادثه طبیعی، همیشه و هرجا، حتی بعد از ورزش صبحگاهی شخصی در کوه، سر راه قدمی در راستای اهداف بلندمدت برداریم و 100 دانش آموز را آموزش دهیم.  اصلا فکر می کنم این یکی از راه های مدیریت بحران است.همان طور که باید گسل های زلزله را شناسایی کرد و بنایی بر آن نساخت، باید گسل های جامعه را هم شناسایی کرد. مدارس و سرمایه گذاری روی کودکان بهترین آغاز است. با چی گانگ و تغذیه درست، با جدی گرفتن مانور زلزله، با آموزش کمک های اولیه، آموزش مهارت های ارتباط و همدلی، مسئولیت پذیری و آشنایی با حقوق شهروندی، با شخصیت شناسی و مباحث کاربردی روانشناسی، دور از ذهن نیست که جای خیلی از درس های بدون کاربرد ما را در مدارس، این مباحث بگیرند.

اصلا این آموزش ها هستند که بحران های فردی و اجتماعی امروزه و هرروزه ما را مدیریت می کنند .

به نظر من مهمترین نهادی که در راستای توانمندسازی در زمینه های مختلف باید کار کنه - ومتاسفانه داره سخت کوتاهی می کنه- آموزش و پرورشه. 12 سال تحصیلی، یعنی 108 ماه  فرصت کمی نیست برای کار کردن روی گسل های جامعه. کمه؟!

 

(پ.ن: اگر دوست دارید می تونید برای آشنایی با  انجمن چی گانگ و کلاس های آموزشی آن به کانال  https://t.me/QigongiranQiwayDrSoniaمراجعه فرمایید.)

«باید کاری کرد، هرکس به وسع خویش»

این روزها خبر اعدام قاتل دختری را که به او تجاوز شده است، زیاد می بینیم و می شنویم و واکنش های مردم به او...

اما متاسفانه این اولین بار نیست که این اتفاق می افتد و قطعا هم آخرین بار نخواهد بود

من خودم چقدر از آزار و اذیت هایی که متوجه کودکان هست میشنوم و میبینم و متاسفانه مطمئنم که خیلی بیش از آنچه میدانم اتفاق می افتد.

هیس هایی که در دل دختران هست و خیلی وقت ها بازگو نشده

و حتی در دل پسر بچه ها

همین دیشب در جمعی از دوستان دبیرستانم دوستی پرسید کدوم یکی از شما این تجربه را در راه مدرسه داشتید که مردی با نشان دادن آلت جنسی اش شما را ترسانده باشد؟ و متاسفانه هفت نفر از ما هشت تا این تجربه را داشتیم و کلی تجربه های دیگر...

دوستی دیگر تعریف می کرد فرزندش را به پارک برده و در آنجا پیرمردی با نشان دادن آلت جنسی اش به بچه ها، چراغ ترس و وحشت را در دل آنها شعله ور کرده....

خودم این تجربه را داشتم که در کودکی در آسانسور مردی مرا بغل کرد و خداروشکر قبل از اینکه اتفاقی بیفتد آسانسور به مقصد رسید و من فرار کردم

دوستی که معلم مدرسه کودکان استثنائی است، از بچه های معلولی تعریف کرد که مربی از آنها سوء استفاده میکرد و پس از لو دادن مسئله از طرف یکی از همین بچه ها و کلی تلاش این دوست برای اثبات مسئله، آن مربی بیمار را به مدرسه ای در جنوب تهران منتقل کردند (که قطعا آنجا دستش بازتر است برای ادامه دادن به کار کثیفش!)

آدم بیمار منحرف جنسی در جامعه ما مثل خیلی از جوامع وجود دارد. اما راهکار چیست؟

اینکه به خانه قاتل آتنا حمله کنیم، اینکه مادر و پدرش را بی آبرو کنیم، اینکه مجبور به ترک شهر و دیار شوند، بیماران جنسی جامعه را از بین بردیم؟

من چه کار می توانم بکنم در این راستا؟

فرزند من هم مثل آتنا در این جامعه زندگی می کند.

یکی از راه های مقابله با گسترش این مسئله "افزایش آگاهی" است. آگاهی والدین و فرزندانشان.

من همیشه پیش فرزندم نیستم. اما اگر او را مجهز به "سلاح آگاهی" کنم که چگونه در موقعیت های مختلف میتوانی با آزار و اذیت دیگران مواجه شوی،

 اگر احترام به بدنش و چگونگی حفاظت از آن را به او یاد بدهم،

 اگر به بچه ام اجازه دهم از احساساتش صحبت کند و او از چیزهایی که می بیند و تجربه می کند، راحت با من صحبت کند، بدون انکار و سرکوب احساسش،

قطعا می شود گامی برداشت، هرچند کوچک

درست است که من با شنیدن قتل آتنا خشمگین می شوم و پر از ترس و درد... اما راه حل حمله به خانه او و فحش دادن و دیدن صحنه اعدام او به همراه فرزندم است؟

باید کاری کرد، هرکس به وسع خویش

باید آموزش و آگاهی بیشتر  شود، "خانه تکانی فرهنگی" لازم است:

اگر مردی در خیابان کاری کرد، همان موقع بیا و به ناظم مدرسه بگو. خودت ای مادری که فرزندت را به پارک بردی و صحنه بدی را دیدی، با 123 و اورژانس اجتماعی یا 110 تماس بگیر و پیگیری کن

انقدر خودخواه نباشیم که فکر کنیم من که بچه خودم را برداشتم و بردم و خداروشکر ندید!

همه بچه های دنیا بچه های من هستند، حال یک بچه در این دنیا بد باشه، آسیب و ناراحتی آن برای من هم هست

خواهش می کنم تا جایی که می توانیم به اطرافیان لزوم آگاهی درباره تربیت جنسی کودکان را گوشزد کنیم. چرا همه ما فکر می کنیم که این خبرها و اتفاق ها برای بچه من که پیش نمیاد! اینها برای بچه های مردم هست!

نه... مصون سازی هر بچه ای، درواقع مصون سازی دایره دوستی اوست و اطرافیانش! پس کمی گسترده تر فکر کنیم.

جواب سوالات جنسی بچه ها را کاملا علمی و متناسب با دانسته های او بدهیم و با دادن جواب های فانتزی یا  عوض کردن حرف، فکر نکنیم که همه چیز تمام شد!

با گسترش دوره های تربیت جنسی کودکان در مهدهای کودک، مدارس، رسانه ها (از جمله تلویزیون و رادیو)، چاپ کتاب های مرتبط در این حوزه و ساخت انیمیشن آموزشی قدمی برداریم.

اگر معلمی، به دانش آموزانت بگو شیوه درست مقابله با بیماران جنسی را، اگر مادر و پدری خودت یاد بگیر و با بازی و قصه، مستقیم و غیرمستقیم به بچه ات یاد بده شیوه ها مراقبت از بدن را. اگر هم هیچ کدوم نیستی باز هم یاد بگیر چون بالاخره خاله، عمو و عضوی از جامعه ای هستی که باید شیوه درست رفتاری را با کودکان بلد باشی.

خداروشکر جامعه در حال پیش رفتن به سمت افزایش آگاهی است و کلاس ها و برنامه هایی در این راستا هست، لطفا حمایت کنیم، اطلاع رسانی کنیم و مسئولانه رفتار کنیم.

با ناسزا گویی و پرتاب سنگ و گریه و غصه خوردن کاری پیش نمی رود به خدا

همه ما مسئولیم در برابر آتناها
برای ثبت نام در دوره جدید تربیت جنسی کودکان به این سایت مراجعه کنید.


"سطل زباله ات را زمین بگذار"

دیروز برای مهمونام یک غذای خوشمزه و خوش عطر و بو درست کردم و بعد از پایان کارا، سطل زباله رو دادم به جناب همسر که قبل از اومدن مهمونا ببرن سر کوچه. بعد از اینکه برگشت بهش گفتم بنظرم خیلی مهمه که مهمون که میاد توی خونه، کلی بوی خوب توی خونه پیچیده باشه. الان که اومدی خونه، چه بویی میومد؟ گفت بوی آشغال!!! گفتم چی؟ گفت چون این سطل دستمه، هرجا که میرم فقط بوی آشغال میاد. بعد با خودم فکر کردم درسته! این دقیقا همونه که در مورد خود آدم ها هم صدق می کنه! آدمی که از درون پر از جنگ و درگیری و کینه و نابسامانی باشه، هرجا بره همین سطل آشغال درونی هم همراهشه! همه جا بوی بد به مشامش میرسه. به زبان دیگه هرکسی هر ناهنجاری ای که درون خودش داره و حریفش نمیشه، به همان اندازه در بیرون، خودش به دیگران گیر میده. اما آدمی که خودش از درون حالش خوبه، در صلحه و پر از عشق و زیبایی و بخشش، هرجا هم بره، همین بو به مشامش میرسه. با همه در صلحه و از رفتار نادرست دیگران شاکی نمیشه و قاطی نمی کنه. مهم اینه که حال ما از درون چطور باشه. طبق سروده جناب همسر:

"کسی کو به صلحست او را درون/ کجا می ستیزد به خلق برون"

"تا به تابه می اندیشی یا : من از آن روز که در گیر توام درگیرم!"

ما یک همسایه ای داریم به اسم آقای قاسمی که  همیشه با یک ویژگی نیک یاد میشه پیش من و جناب همسر. اونم اینه که هرکاری را دقیقاااااا همان لحظه ای که باید، انجام میده. یعنی امکان نداره که مثلا در ساختمون صدا بده و همون لحظه نره روغن کاری کنه، دسته چیزی بشکنه و همون لحظه نره از هر جایی که باید، وسیله لازمو پیدا کنه و درست کنه، روز اول ماه،  بشه دوم و پول شارژشو نریزه به حساب ساختمان و کلییییییی نمونه دیگه که ما خیلی کم در خودمون و اطرافیانمون دیدیم.

من هربار ایشونو می بینم یاد تابه دسته شکسته ام می افتم و خجالت زده میشم. حالا ماجرای این تابه چیه؟  من یک تابه دو طرفه چفل داشتم که درست اولین باری که ازش استفاده کردم و شستمش و گذاشتم بالای ظرفشویی که خشک بشه، افتاد  روی سنگ کف آشپزخانه و  قسمتی از دسته ش شکست. من از همون روز (که الان تقریبا  4 سالی ازش میگذره) این بیچاره را گذاشتم توی یک کیسه که ببرم بدم نمایندگیش که درستش کنن. البته خدایی 3- 4 بار توی این 3- 4 سال از 3-4 نفری پرسیدم و در گوگل جستجو کردم و به 3-4 مغازه بردم اما خلاصه سازنده اصلی را پیدا نکردم. و در نهایت به زمان دیگه ای موکول کردم!

سرتونو درد نیارم، من طی این چندسال هربار هر لیست هدفی برای کارام می نویسم ، از گوشه ذهنم درست کردن این تابه دسته شکسته و چندتا کار این شکلی (مثل بردن کتاب ها و کامپیوتر قدیمی م به موسسه مهر گیتی، دوختن دسته کیفی که خیلی دوستش دارم، فلان فامیل که مدت هاست تصمیم دارم برای شام دعوتش کنم و...)  میاد  بیرون که: "ما هم بازی!

امروز داشتم به جناب همسر می گفتم که بعضی کارها هست که صِرف انجام دادن خودش انقدری مهم نیست که فکر و درگیری ذهنی ش، هرچند خیلی پیش پا افتاده و غیرمهم! من توی این چند سال کلیییییی کار مهم و اساسی کردم ولی همیشه گوشه ذهنم این تابه دسته شکسته دهن کجی می کنه که: " پس من چی؟" 

استادی دارم که میگن هر ایده و فکری که به ذهنتون میاد، با خودش کلی انرژی داره. اگر همون موقع ایده را بقاپید انرژی پشتش هم بسیار کمک کننده است برای به بهترین نحو انجام دادنش، اما به میزانی که پشت گوش بندازید، از میزان انرژی ش کم میشه و اجرایی کردنش سخت تر میشه.

من فکر می کنم انجام کارهای تعمیری  هم همین طوره و به قول قدیمی ها: " سنگین میشه". و بعد از یک مدت بیشتر فکر "فلان کارو انجام ندادی" اذیت کننده میشه تا خود اون کار.

به مروز زمان تعداد این کارهای کوچک غیرمهم انجام نشده  زیاد و زیادتر میشه و هرکدوم میرن یه گوشه ذهن میشینن و بعد یه مدت نه تنها همه گوشه های ذهن پر شده، بلکه دست و پاشونم دراز کردن و به وسطای ذهن رسیدن. از یه جایی به بعد هر فکر مهم و ایده ای که میخواد بیاد اونجا، اینا تیکه میندازن که: "بابا جان اینجا هیچ جایی نیست، اگر این داداش کار کن بود که ما الان اینجا نبودیم!"

بعد مثل یک وزنه سنگینی میشن که به مغزت آویزونه و مثل ویروسی که کامپیوترو از کار میندازه تمرکز ذهنی و سرعت عملو ازت می گیرن یا مثل آدمی میشی که توی مرداب کارهای کوچک انجام نشده غرق شدی و به قول معروف: "آب که از سر گذشت چه یه وجب چه صد وجب"

از این جا به بعد انجام هیچ کاری برات مهم نیست و با خودت میگی من که  این همه کار انجام نشده دارم اینم روش و خودتو به چیزهای پیش پا افتاده سرگرم می کنی تا فکرت از کارهای انجام نشده منحرف بشه! 

حالا چه باید کرد؟ به نظرم اول باید همه ذهنو تکون بدی و بریزی روی کاغذ و لیستی از همه این کارهای به ظاهر کوچک و غیر مهم بنویسی.

دوم باید ببینی کدوم یکی از این کارها، ارزش انجام شدن داره، کدومهارو میشه سپرد به خواهری برادری کسی و ازشون بخوای که انجامش بدن و  کدوم هارو عطاش را میشه به لقاش بخشید و بی خیالش شد برای همیشه.

در گام سوم باید یه برنامه ریزی  کوتاه مدت بکنی و بگی مثلا تا آخر این هفته این چندتا کار غیرمهم باید تقسیم بشه بین کارهای مهم و این برنامه ریزی روزانه باید جلوی چشم باشه که یادت نره.

در گام چهارم هم وقتی که انجامشون دادی، یه جشن کوچولو برای خودت بگیری و  به خودت جایزه بدی.

 و گام آخر و از همه مهم تر؛ از این به بعد میشی مثل "آقای قاسمی" مذکور و هر کار ظاهرا کوچک را سریع انجام میدی که نشه برای خودش یه غول اعصاب خورد کن!

اگر شما هم پیشنهادی دارید خوشحال میشم برام بنویسید

 

راستی در روانشناسی به این مسئله میگن "اهمال کاری"

اگر شما مسئله اصلی تون اینه به کتاب "راهنمای درمان اهمال کاری" مراجعه کنید.