سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"
سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"

"حواسمون به همدیگه باشه"

چندسال پیش یک داستان استعاری می خوندم از مفهوم بهشت و جهنم و درباره این بود که شخصی وارد جهنم میشه و میبینه یک دیگ بزرگ با غذایی خوش رنگ و بو اون وسط وجود داره، آدم هایی دورش نشستند و در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند دارند که این دسته ها به بالای بازوهاشون وصل شده و هر کدام از اون ها به راحتی می تونستند دست خودشونو داخل ظرف غذا ببرند تا قاشقشونو پر کنند، اما از اون جایی که این دسته ها از بازوهاشون بلند تر بود، نمی تونستند دستشون را برگردونند و قاشقو بگذارند توی دهانشون. در نتیجه همه لاغر و گرسنه و بدبخت به نظر می رسیدند. بعد همون شخص رفت بهشت، دید اونجا هم همین دیگ و غذا هست و همین بازوهای قاشقی، اما آدم های اونجا خوشحال و تپل و راضی هستند. بعد توجه کرد، متوجه شد تفاوت در اینه که در بهشت، هرکدام از آدما وقتی قاشقشونو پر می کنند، اونو به سمت بقیه می برند و به همدیگه غذا میدن. 

یعنی فقط نوع رویکرد فرق می کنه وگرنه امکانات و شرایط یکی هست.

امروز این تصویرو جایی دیدم


زیرش نوشته بود:

Nobody knows when the last goodbye is

یعنی هیچکس نمیدونه که آخرین بار خداحافظی کی هست!

در صورتیکه چیزی که میشه گفت اینه که : "فقط کافیه هرکس حواسش به بقیه باشه"

تصمیم گیری درست در جاده زندگی

یکی از موضوعات اصلی که من خیلی با اون مواجه هستم چه در اتاق #مشاوره و چه در #نشست ها و #دورهمی های تخصصی و دوستانه، بحث #تصمیم_گیری است. دائما آدم ها درباره تصمیم ها و راههای پیش رو صحبت می کنند و یا تصمیم ها و #انتخاب های قبلی و پیامدهای کنونی اون. میدونیم که هر انتخابی در گذشته کردیم الان ما رو ساخته و دست به هر انتخابی امروز بزنیم، فردای ما رو میسازه.

وقتی میگیم #تصمیم گیری، یعنی که چندتا #راه وجود داره وگرنه تا زمانی که یک گزینه بیشتر نداریم، عملاً تصمیم گیری معنایی نداره و در واقع ما "مجبوریم" و نه  "انتخابگر".

معمولا در #جنبه_های_مختلف_زندگی ما باید دست به انتخاب بزنیم و هر انتخابی کلی پیامد مثبت و منفی و سختی و آسونی  داره. ولی آدمی که شرایط را سبک  سنگین میکنه و تصمیم می گیره، دیگه پای سختی هاش هم میشینه.

موضوعاتی که من میبینم که آدم ها درگیرش هستند، تنوع زیادی داره:

اینکه چه رشته ای بخونم؟ در کدام شهر یا کشور؟ شهر خودم یا شهر دیگه ای؟ ایران یا خارج از ایران؟

ازدواج کنم یا نکنم؟ اگر بله، با چه کسی؟ بچه دار بشم یا نه؟ کارم را عوض کنم یا بمونم همین جا؟ حرفم را بزنم به فلانی و یا نه؟ از چه شیوه ای برای بیانش استفاده کنم؟

و خلاصه کلی سوال دیگه که دائما هر کس به نوعی درگیرش هست برای تصمیم گیری.

از طرفی مسئله دیگه ای هم که وجود داره، #زمان_تصمیم گیریست: اینکه #الان تصمیم بگیرم و یا آن را بگذارم برای #بعدا

هرچند من به این نتیجه رسیدم که چون مسئولیت تصمیم گیری خصوصاً در تصمیم های مهم زندگی خیلی بالاست، خیلی از ما از پذیرش این مسئولیت‌ها #ترس داریم و به خاطر ترس هامون تصمیم گیری را هی امروز و فردا می کنیم. 

یک مسئله دیگه هم هست و اونم اینه که بعضی وقت ها یک تصمیم با #منطق جور میاد ولی #دل چیز دیگه ای میگه.

خلاصه داستانیه انتخاب و تصمیم گیری.

همه این ها باعث شد ما بیاییم یکسری نشست در موسسه #شمیم_باران طراحی کنیم در راستای #مهارت_انتخاب و تصمیم گیری.

#اولین نشست عنوانش هست: #بمونم_یا_برم؟ که درباره تصمیم گیری برای #ماندن_در_ایران و یا #مهاجرت کردن هست. چیزی که خیلی از دور و بری هامون درگیرش هستند این روزها.

#زمان_نشست پنجشنبه 13 دی ماه هست و خودم تسهیلگر اصلی هستم و چندتا مهمون خیلی ویژه دعوت کردم که مطمئنم حضورشون خیلی تاثیر گذاره در برنامه مون.

چون فضای این برنامه محدوده، بنابراین فقط می تونیم میزبان تعداد محدودی باشیم. پس اگر شما هم این روزها درگیر این موضوع هستید و یا در دور و برتون کسانی را دارید که با این تصمیم گیری دست و پنجه نرم می کنند، خوشحال میشیم به ما بپیوندید.

برای ثبت نام در این ایونت یا با شماره 22676220 تماس بگیرید و یا به اینجا مراجعه کنید.

" من کنجکاوم"

دو سه روز پیش امیرعلی از مدرسه اومد خونه و زنگ زد به من و گفت خاله، امروز یکی از بچه های مدرسه مونو اخراج کردند. گفتم چرا؟ گفت خاله یه چیز خیلی بدی با خودش آورده بود مدرسه، از وسایل زن و شوهرا.

خواهرم رفته بود مدرسه که بابا این بچه جزامی نیست که اخراجش کردید. کنجکاوه. به خاطر سنش. نوجوانه. باید بهش آگاهی داد.

من خیلی از این جور مسائل میشنوم این روزها:  رد و بدل کردن فیلم های پورن، صحبت های نامناسب، تجربه های عجیب و غریب بچه ها باهم....

و #ما_مسئولیم . منو شما به عنوان والدین و مربیان

خداااایی بچه ها کنجکاون و این طبیعیه. معمولا از 11-12 سالگی میرن دنبال جواب سوالهاشون و از منابع مختلف: دوستانشون در مدرسه و یا شبکه های اجتماعی و اینترنت جواب سوال هاشونو پیدا کنند. متاسفانه این منابع اطلاعات درستی به اونها نمیدن. دوستان که خودشون بچه هستند و نادان. گوگل هم که نمیدونه مقابلش کی نشسته، با هر کلیدواژه ای یه عالمه مطلب میاره براشون.
ما نیاز داریم به گسترش فضاهایی که کاملا علمی، اخلاقی و  مبتنی بر اصول روانشناختی پاسخگوی کنجکاوی بچه ها باشند.

هرچقدر هم ما مواظب فرزندانمون باشیم، بالاخره در هر مدرسه ای یه بچه ای پیدا میشه که اطلاعات نادرست به بقیه میده. پس ما خودمون باید از قبل بچه هامونو واکسینه کنیم. باید درستش را ما بهشون بگیم و خودمون بذر درست را بکاریم وگرنه اگر دست روی دست بگذاریم و هیچ کاری نکنیم، دوستان درختای کج و معوجی میکارن و حالا بیا و درستش کن. بچه ها با دنیایی از ترس و ابهام و نگرانی بزرگ میشن.

ما داریم کارگاهی برگزار می کنیم به اسم #من_دیگه_بزرگ_شدم که درباره بلوغ، خودمراقبتی و پاسخ به کنجکاوی های نوجوانان هست و در فضایی کاملا علمی، روانشناختی و اخلاقی در کنار فرزندان عزیزمون هستیم. چیزی که متاسفانه خیلی کمه و نیازه به گسترسش در جامعه.
و به همه آدمها پیشنهاد می کنیم که  برای پیشگیری از آسیب های بزرگ و پیش نیومدن اتفاقاتی مثل #آتنا #ستایش و یا #مدرسه_معین لطفا اطلاع رسانی کنید این برنامه هارو که به قول #سعدی جان:

درختی که اکنون گرفته ست پای
به نیروی شخصی برآید ز جای
وگر همچنان روزگاری هلی
به گردونش از بیخ برنگسلی
سر چشمه شاید گرفتن به بیل
چو پر شد نشاید گذشتن به پیل


برای اطلاعات بیشتر با شماره 09035245030 تماس بفرمایید.

"غول چراغ جادو"

چندروز پیش امیرعلی زنگ زد به من و با حالت نگرانی و درماندگی گفت خاله معلممون گفته میخواد ازمون یه امتحان از درس های پارسال بگیره. خاله بدبخت شدم من هیچی یادم نیست. میشه بیای به من کمک کنی باهم درسارو مرور کنیم؟

گفتم عزیزدلم چیزی نیست که! من مطمئنم تو همه رو بلدی. من فردا میام پیشت، باهم مرور کنیم درسارو. بعدشم اصلا مهم نیست، ما همه مون این مراحلو پشت سر گذاشتیم، حیف نیست تو به خاطر یه چیز به این بی اهمیتی خودتو نگران کنی؟

فرداش که رفتم پیشش، باهم درسارو مرور کردیم و کلی حرف زدیم. می گفت خاله من دلم می خواد یه چراغ جادو داشته باشم و وقتی بهم میگه سه تا آرزوتو برآورده میکنم، بهش بگم آرزوی اولم اینه که همه آرزوهامو برآورده کنی. ها ها ها! خیلی با حاله! نه؟

یه دفعه یادم اومد که وقتی خیلی کوچک بود، حدود دو سه ساله، داشتم براش قصه غول چراغ جادورو میخوندم که با دقت گوش میداد. چندروز بعد اومد پیشم  و با زبون شیرینش گفت: "من غول چراغ جادو ام! بگو چی می خوای؟"

بعد فکرم رفت به اینکه ما همه مون یه غول چراغ جادوییم ولی خودمون خبر نداریم. یه غول بزرگ در چراغ وجود ما زندانی شده، باید چراغمونو صیقل بدیم حسابی، تا اون غول دربیاد. فقط بچه ها وقتی کوچک هستن، چون خیلی روحی تر از ما زندگی می کنن و به اصل خودشون نزدیکن و هنوز خراب نشدن، میدونند غول چراغ جادو هستن. آدم بزرگ که میشن دنبال یه غول چراغ جادو میگردن که خواسته هاشونو برآورده کنه. نمیدونند که یه غول عظیم پر از توانمندی و انرژی فوق العاده درونشون هست که اگر بخواد، هرکاری رو می تونه بکنه. ولی باید رنج بکشن و چراغ وجودشون حسابی سمباده بخوره تا اون غوله بیرون بیاد. هیچ غولی بیرون از ما وجود نداره! ما یه غوله جادوییم که مثل امیرعلی فراموش کردیم این مسئله رو.

غول جادومون که بیرون بیاد، بهش میگیم باش، پس می باشد (کن، فیکون).

عصر، یکی از مربی های خانه کودک #سلاله_روشنایی زنگ زد و خواست طبق پیشنهاد قبلی م، برنامه رشد و پرورش اعتماد به نفس در کودکان را برای والدین مهد برگزار کنم. گفت اسم دوره را چی بگذاریم؟ گفتم آبیاری بذر اعتماد بنفس در کودکان. چون دانه ش هست، فقط باید پدرو مادر به درستی آبیاری ش کنند.

ولی الان با خودم فکر کردم، اون دانه نیست، یه غول چراغ جادوست که پدر و مادرا از طرفی و سیستم آموزش و پرورش از طرف دیگه، با رفتارهای اشتباه خودشون، کردن اونو توی چراغ و کاری کردن که سوراخش هم کیپ کیپ بشه.

باید توی کلاسم بگم

#احساس_ارزشمندی را باید بیرون آورد

و نه در بیرون، دنبالش گشت.

باید به بچه ها بگیم که غول چراغ جادو همون نیروی خداوندی درون ماست.

"روشنی من از توست"

چندروز پیش که از تونل اومدم بیرون، فراموش کردم چراغ هارو خاموش کنم و وقتی به مقصد رسیدم ماشینو پارک کردم و رفتم سر کلاس. چند تا برنامه پشت هم داشتم و در نتیجه وقتی اومدم بیرون هوا کامل تاریک شده بود. وقتی اومدم سمت ماشین دیدم یه نور ضعیفی از چراغا میاد.  همون موقع پیرمردی اومد نزدیک وگفت دخترم این ماشین توئه؟ من کلی دنبال صاحب ماشین گشتم. چراغارو روشن گذاشته بودی. حالا خدا کنه باطری ماشین کامل خالی نشده باشه. تلاش کردم برای روشن کردن ولی متاسفانه روشن نشد. پیرمرد مهربون گفت ناراحت نباش باید باطری به باطری کنیم و رفت با یکی از همسایه ها صحبت کرد و آقایی اومد باطری ماشینشو به ماشین من وصل کرد و روشن شد. بعد گفت باید کلی گاز بدی و مواظب باشی ماشین خاموش نشه. پرسیدم خب باطری ماشینمو باید عوض کنم؟ گفت نه دخترم حالا که ماشین روشن شده، کوئل دوباره اونو شارژ می کنه. بعد برام توضیح داد که اول که ماشین خاموشه، باطری کمک می کنه به استارت زدن، ولی وقتی ماشین روشن میشه، در مرحله بعد کوئل اون، باطری رو شارژ می کنه.

کلی ازش تشکر کردم به خاطر کمک هاش و چیزهای خوبی که بهم یاد داد.

امروز که داشتم کارامو میکردم خبردار شدم که قیمت دلار نزدیک 20 تومان رسیده و بعد از سخنرانی های اخیر، فضای متشنج جامعه، بیشتر شده و خلاصه احساس ترس و نگرانی در بین آدم ها و رفتارهاشون بیشتر شده، غم عمیقی منو گرفت و بعد از مدتی احساس کردم سطح انرژیم کلی پایین اومده طوریکه اصلا حوصله نداشتم کارای کارگاه #من_دیگه_بزرگ_شدم را انجام بدم. در حالیکه ناامیدانه دراز کشیده بودم و داشتم به یکی از فایل های صوتی محمدرضا شعبانعلی عزیز گوش میدادم، یکی از دوستای بی نظیرم که دکترای روابط بین الملل داره و تحلیل های فوق العاده ای همیشه میکنه از شرایط جامعه، تلفن زد. در حالیکه اونم ناامید و افسرده بود، کمی از شرایط کنونی صحبت کردیم. بعد گفت حالا اینارو ول کن، بگو ببینم کلاسا چطور پیش میره. براش تعریف کردم که ثبت نام ها و بازخوردها که خداروشکر خوبه ولی خودم وضعم اینه و احساس ناامیدی می کنم. گفت نه اتفاقا دقیقا توی این شرایط نقش تو خیلی کلیدی تره و خیلی باید مسئولانه تر وایستی برای افزایش و رشد آگاهی. همه بدبختی های جامعه ما از جهل ما در زمینه های مختلف ناشی میشه و اتفاقا ما نیاز داریم به تلاش بیشتر آدم ها در حوزه های آگاهی بخش و کمی حرف زد و بعد من احساس کردم درست مثل ماشینم که خاموش شده بود، باطری به باطری شدم و روشن شدم. بعد ازش پرسیدم خب تو چکار می کنی و کارات خوب پیش میره؟ یه دفعه اون شروع کرد از سختی ها و سردرگمی های خودش گفتن. منم که حالا حساااابی روشن بودم، باطری اونو شارژ کردم: توانمندی هاشو براش گفتم و کارای خوبی که تا حالا کرده و دستاورداشو یادش آوردم. بعد براش از #فیلم خوبی که دیشب دیدم(#پچ_آدامز) تعریف کردم که شاید تو هم مثل پچ آدامز باید یه تصمیم اساسی بگیری برای تغییر کارت و در نتیجه فعالیت هاتو ببری در زمینه هایی که بیشتر احساس مفید بودن کنی. خلاصه بعد 45 دقیقه باطری هردوتامون کلیییی شارژ شد و خداحافظی کردیم برای رانندگی به سمت برنامه هامون. وقتی از اتاق اومدم بیرون، جناب همسر گفت چکار کردی چشمات دوباره برقش برگشت؟ ماجرارو تعریف کردم و گفتم ما آدم ها هم مثل همون ماشین می مونیم که گاهی باطری خالی می کنیم. به نظرم دوست خوب، فیلم خوب، کتاب خوب و در مجموع یک همنشین خوب می تونه درست مثل همون باطری ماشین آقای همسایه، کمک کنه به استارت زدن ماشین، جرقه که زده میشه باید یه مدت گاز بدی که خاموش نشی تا باطری پر بشه. پرسید حالا چطوری گاز میدی؟ پرسیدم تو با انجام چه کاری متوجه گذشت زمان نمیشی و حالت خیلی خوب میشه؟ گفت با رسیدگی به گل و گیاه ها، ساز زدن، بازی کردن با بچه ها، مولانا خوندن، شاهنامه ... گفتم آفرین دقیقا هرکسی چیزایی داره که حکم همون گازو داره براش، کاری که همه ما باید بکنیم اینه که اون چیزارو پیدا کنیم و توی سربالایی های زندگی یه مدت با اونا سرمون رو گرم کنیم تا فول شارژ بشیم و با سرعت مناسب پیش بریم به سوی برنامه ها و اهدافمون.
بعد اومدم نشستم پای لپ تاپم که بنویسم اینارو برای شما که شارژ بشم.

اگر شما هم نظری دارید و یا دوست دارید بگید که باطری تون چطوری شارژ میشه، پیام بگذارید.