سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"
سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"

"کنترل حال من دست کیه؟"

امروز که داشتم می رفتم کلاس، در حین رانندگی داشتم به برنامه رازها و نیازهای دکتر هلاکویی گوش میدادم. تقریبا هر 15- 20 دقیقه یک سری پیام بازرگانی پخش میشه در این برنامه. معمولا جاهایی که حرفای مهمی داره گفته میشه ولی من فکرم مشغوله (مثلا دارم در مسیری رانندگی می کنم که آشنایی ندارم و باید همش حواسم جمع باشه و در نتیجه رانندگی م در حالت auto pilot  نیست، pause  را میزنم تا بعدش با توجه بیشتر به اون صحبت گوش بدم. اما جاهایی که تبلیغات پخش میشه mute را میزنم و یا صدارو خیلی کم می کنم تا پیام ها را نشنوم. بعضی بخش ها انقدر خوبه کهrepeat میزنم که دوباره بشنوم و با شنیدن بعضی موضوعات دکمه next را.

فکرم رفت به اینکه اتفاقات دور و بر ما هم همینه تقریبا. ما خودمون باید "انتخاب" کنیم در معرض چه چیزهایی قرار بگیریم (ببینیمشون، بشنویم، دنبال کنیم) و در معرض چه چیزهایی نه! اگر "منفعل" باشیم در برابر همه حرف ها و گفته ها و گزارش ها، خیلی وقت ها حاصلی بدست نمیاریم جز "حال خیلی بد". یاد #کتاب تئوری انتخاب ویلیام گلاسر افتادم که یکی از موضوعات کلیدی و اصلی ش این هست که ما رفتار هیچکس رو نمی تونیم کنترل کنیم، تنها کسی که می‌تونیم رفتارش رو #کنترل کنیم "خودمون" هستیم و تنها روشی که به وسیله اون می‌تونیم وقایع محیطی را تحت کنترل دربیاریم، #انتخاب رفتار و اعمالمونه.
درسته فیلمی را که داره پخش میشه من نساختم، اما "دستگاه کنترل" که دست منه. با این دکمه ها انتخاب می کنم چی رو ببینم، از روی چی بگذرم، کدومو تکرار کنم و یا صدای کدوم بخشو کم کنم. خروجی این کار برای من "حال خوبه". بنظرم رفتار خیلی از ما دقیقا مثل همون جوکه است که طرف میاد از خونه بیرون، می بینه پوست موز افتاده زمین، میگه ای بابا بازم باید زمین بخورم!

"محکم اما کمرنگ"

روی قسمتی از دیوار آشپزخانه چندتا کفشدوزک چسبونده بودم، یکی از اونها هر روز شل و کج میشد و من محکمش می کردم ولی بقیه نه. تا اینکه دیروز اون یکی از  کفشدوزک ها  که همیشه محکم بود و ظاهرا درست، بدون هیچ اطلاع قبلی یه دفعه ای افتاد. با تعجب نگاه کردم و بعد به جناب همسر نشون دادم و داستانو گفتم. گفت ما توی عمران به این اولی میگیم شکست شکل پذیر  یعنی یواش یواش میشکنه و به دومی میگیم شکست ترد یعنی یک دفعه میشکنه. ترجیح بر اینه که سازه به شکل اول باشه چون اینطوری درواقع هشدار میده و ما یه حرکتی انجام میدیم.

یاد یکی از شاگردام افتادم اون موقع ها که در مدرسه معلم بودم. اسمش فاطمه جعفری بود و خیلی منو دوست داشت. دختری مهربون و آروم بود. کارهایش را دقیق، به درستی و به موقع انجام میداد و همیشه با نوعی حجب و حیا کنار من بود که کمکم کنه در کارهای مختلف. یادمه نمایشگاه پژوهش مدرسه بود و من حسااابی مشغول کارهای نمایشگاه بودم. بچه ها میامدن و کارهاشونو نشون میدادن و اگر نکته ای لازم بود بهشون میگفتم و میزشون را مشخص می کردم که برن پای کارشون. بعضی بچه ها شلوغ کن بودند و با کولی بازی باعث رفتاری می شدند که علیرغم میل باطنی م مجبور می شدم به اونها توجه کنم که صداشونو قطع کنم و از تشنج بیشتر خودمو و محیط کم کنم. این فاطمه فوق العاده نازنین انقدر بود دور و بر من و هیچی نگفت که من بین کلی کار این بچه را فراموش کردم. وقتی به خودم اومدم، هرچی دنبالش گشتم دیدم نیست. از بچه ها سراغشو گرفتم و فهمیدم رفته توی یکی از کلاسا و داره گریه می کنه. رفتم پیشش باهاش صحبت کردم و ازش معذرت خواهی کردم و پس از بررسی کارش، میزشو مشخص کردم.

امروز با افتادن این کفشدوزک ظاهرا محکم و همیشه در صحنه، یاد فاطمه جعفری و همه آدم هایی افتادم که انقدر چیزی نمیگن که یه دفعه از پا درمیان و ما می مونیم و یه دنیا شرمندگی از بی توجهی مون به اونها.
مثلا بابای من با کوچکترین مریضی انقدر شلوغش میکنه که همه توجهات ما میره به سمت اون و دنبال دوا دکتر رفتن براش، ولی مامانم بنده خدا هیچوقت هیچی نمیگه و یه دفعه میفهمیم که گاهی دیر شده. دفعه آخری که مامان مریض شده بود، خشم عمیقی نسبت به بابا پیدا کرده بودم ولی بعد از اینکه عمیق تر فکر کردم متوجه شدم این در واقع
"خشم از خودمه" که انگار دنبال مقصری میگردم که بندازم گردن اون و آروم بشم. "من" کوتاهی کردم و حواسم به آدم قوی های زندگیم نبوده، آدم هایی که از بیرون بقیه فکر می کنند که زندگی خوبی دارند و همه چیز را با قدرت پیش می برند و از پس همه مسائل برمیان، بنابراین انگار که به کمکی هم نیاز ندارند، ولی یک دفعه می بینیم که در یک برهه ای از زمان از پا درمیان.

به نظرم باید قدر فاطمه جعفری های زندگی مون را بیشتر بدونیم.

هرچند باید از بچگی به فرزندانمون یاد بدیم که به موقع حرف، درخواست ها و نیازهاشونو  به صورت واضح و مشخص بیان کنند و منتظر نباشن بقیه آدم ها خودشون بفهمن.

"توجه: خطر مسمومیت روانی!"

چند روز پیش یک غذای ترکیبی درست کردم از مخلوط چند تا چیز: چیزی پیتزا مانند با مواد فلافل و مخلفات و سلایق خودم. به نظر خودم  و جناب همسر که خوشمزه شدم بود.

دیروز که خواهرزاده ام امیرعلی اومده بود خونه مون، براش از همونا درست کردم. اول نگاه کرد، بعد بو کرد و پرسید خاله این چیه؟ چی ریختی توش؟ براش توضیح دادم. از قیافه و بوی اون هم انگار خوشش اومد. خورد و گفت خیلی خوشمزه است!

بعد از رفتنش کلی به فکر رفتم که حتی یک بچه 11 ساله وقتی چیزی را جلوش میگذارن برای خوردن، کلی بررسی می کنه و بعد می خوره. چون میدونه شاید با مزاجش جور نیاد. هرچند ته تهش اون غذا شاید یکی دو روز در بدنش بمونه و به زودی خارج میشه. اما چطوره که ما خیلی از غذاهای روانی را به راحتی می خوریم بدون اینکه بررسی کنیم؛ مثلا تلویزیون را روشن می کنیم و هر سریال یا فیلمی را می بینیم؟ تلگرام را باز می کنیم و روی هر پیام و خبر و گیف کلیک می کنیم؟ شاید به خاطر اینه که ما از اثر آنها بر روان خودمون آگاهی نداریم و نمی دونیم که هر چیزی انرژی و موجی از خودش ساطع می کنه و به جا میگذاره: از لبخند مهربان خانم همسایه گرفته تا داد و فریاد بچه ای در کوچه. و این انرژی روی همه موجودات تاثیر میگذاره و از اونجایی که انرژی از بین نمیره (حتی اگر از اثرش آگاه نباشیم) تا همیشه بر ناخودآگاه ما باقی می مونه.

ما آدم ها سریال ها، اخبار، پیام های تلگرام و کلی پیام های مخرب را راحت می بینیم واجازه میدیدم اثرشون را بگذارن بر ذهن و قلب مون. بدون اینکه به عواقب آنها فکر کنیم: حال بد روانی مثل خشم، ناامیدی، رخوت و بی مسئولیتی، سستی و بی تفاوتی،  کمرنگ شدن زشتی بسیاری از مسائل با دیدن و خوندن خیلی از اینها نصیب ما میشه ولی انگار ما اینجا کاملا منفعلیم و دهان  روان مون بازه که هرچیزی را داخلش بریزن در صورتیکه در دهان جسمی ما نمیشه هرچیزی را به راحتی ریخت. بعد از حداقلی از وسواس و بررسی، "انتخاب" می کنیم که بخوریم یا نه.

یادمه از سال 83 تا 88 تلویزیون و اخبار را دنبال نمی کردم (نه فقط صدا و سیمای خودمون، ماهواره را هم) ولی بعد از انتخابات 88 حدود چند ماه مجدد دنبال کردم همه چیزو. یادمه جدای از حال بد روانی، دچار معده درد اساسی شدم و پس از  چندوقت به این نتیجه رسیدم  چرا من دارم خودمو مریض می کنم با چیزهایی که خیلی هاش سخته بررسی صحت و سقمش ولی دستاوردش کاملا مشخصه برای من: بیماری جسمی و روانی. به این نتیجه رسیدم که مجددا اخبار را کنار بگذارم که مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان.  شاید بعضی از مخاطبان این نوشته بگن که یعنی چی؟ شما داری واقعیات را انکار می کنی برای اینکه حال خودت خوب بمونه! نه واقعا! من اساسا با انکار مخالفم و پذیرفتم که خیلی سیاهی ها و مسائل هست، نه فقط در جامعه ما، در خیلی از جاها، هرچند شدت و حدت داره. اما من اگر داخل خونه ام بشم و ببینم پر از آشغال هست و بوی بد، چند تا کار می تونم بکنم: بیام داخل خونه و بین آشغال ها راه برم و هی بگم اه اه چه وضعیه؟ چه بوی گندی و بعد آشغال ها را بررسی کنم یکی یکی و بگم آهان اینو پدر سوخته فلانی ریخته و اینو بهمانی. و بعد شروع کنم به فحش دادن به مقصرین. بعد هم بین همون آشغال ها زندگی کنم و بخورم و بخوابم. کار دیگه اینه که در را ببندم و برم خونه مامانم و یا اینور و اونور مهمونی. تا توی اون خونه نباشم که ببینم. اما راه دیگه اینه که به اندازه ای که می تونم جمع و جور کنم. شاید نتونم کل خونه را تمیز کنم، اما می تونم به اندازه جای زندگی و خواب خودم و حتی یکی دو نفر دیگه در دور و برم، تمیز کنم و قدمی بردارم.

من فکر می کنم میشه کاری کرد، میشه قدمی برداشت برای اصلاح، میشه کمکی کرد هرچند کوچک! ولی دیدن و خوندن سیاهی ها باعث ناامیدی و کرختی اجتماعی میشه. من یکی از بزرگترین ناراحتی هام اینه که دیدن این حجم کودکان کار و متکدیان پشت چراغ قرمزها یک پیامد مهم روانی داشته برام و اون اینکه من علیرغم میل باطنی م، دارم کرخت میشم نسبت به  اونها. این را هر دانشجوی سال اول جامعه شناسی هم  یاد گرفته در درس آسیب های اجتماعی که دیدن حجم وسیعی از بدبختی های آدم ها باعث بی حس شدن (کرختی)، بی حس شدن باعث بی تفاوتی و بی تفاوتی باعث بی مسئولیتی میشه در جامعه.  من می خوام فعال باشم و نه منفعل، پس بنشینم یک لیستی از کارهایی که می تونم بکنم، در بیارم که به قول مولانای جان:

تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید؟

تو یکی نه ای هزاری تو چراغ خود برافروز

 

این لیست اولیه منه و از شما هم می خوام که به این لیست حداقل یک فعالیت در راستای #خانه_تکانی_فرهنگی اضافه کنید و آن را  در گروه هاتون به اشتراک بگذارید:

1.من انتخاب می کنم به جای پخش فیلم ها  و اخبار و بدبختی های آدم ها در جامعه، #داوطلب کمک در یک #موسسه_خیریه بشم و یک روز در ماه  کمکی هرچند کوچک در این راستا انجام بدم.

2.من انتخاب می کنم به جای پخش خبر بدبختی آدم ها، روزی یک خبر یا #کار_خوب که ترویج دهنده کارهای خوبی است که در راستای خانه تکانی های فرهنگی در جامعه انجام میشه، با اطرافیانم سهیم بشم (فعال مثبت باشم و نه منفعل)

3.من انتخاب می کنم به جای اینکه در مهمانی ها و دور همی های فامیلی و دوستانه غر بزنم و در گفتن بدبختی هام مدال بگیرم، یک #بازی با خودم ببرم و #کودک_درون آنها را درگیر کنم.

4.من انتخاب می کنم که چندتا #کتاب_صوتی در گوشی م بریزم و وقتی در ماشین، مترو و ترافیک هستم به جای خوندن مطالب تلگرام و دیدن شبکه های اجتماعی، چند صفحه کتاب گوش بدم.

5.من انتخاب می کنم که لیستی از کتاب ها و فیلم های خوبی که خوندم و دیدم تهیه کنم و با هشتگ #معرفی_فیلم و #معرفی_کتاب در گروه هام به اشتراک بگذارم.

6.من انتخاب می کنم که هروقت هر چیز خوبی دیدم، رفتار خوبی، فروشنده خوبی و ... بیام در حد چند خط درباره ش بنویسم و اون را به اطرافیانم معرفی کنم.

 

یادمون باشه حتی اگر همه اطرافیان من، منو  دعوت کنند به خوردن یک ظرف غذای کثیف و مونده و بوگندو،  این  منم که "انتخاب" می کنم که این دعوت را بپذیرم، بخورم و یا خیر!

"معذرت خواهی بد، بدتر از معذرت خواهی نکردن است"

قبلا کتاب "آخرین سخنرانی" را در سمفونی زندگی معرفی کردم. این کتاب از جذابترین کتاب هایی است که من در زندگیم بارها و بارها خوندم و هربار که می خونم بازم برام جدیده. دیشب داشتم برای نمیدونم چندمین بار این کتابو می خوندم که رسیدم به اواخرش با مبحثی با تیتر "معذرت خواهی بد، بدتر از معذرت خواهی نکردن است". گفتم بشینم اینو تایپ کنم و بگذارم در سمفونی زندگی که واقعا ارزش خوندن داره:

"معذرت خواهی بد، بدتر از معذرت خواهی نکردن است"

نوشته رندی پوش (از کتاب آخرین سخنرانی)

معذرت خواهی ها قبول / رد نیستند. من همیشه به دانشجویانم می گفتم وقتی معذرت خواهی می کنید، هیچ حالتی جز معذرت خواهی واقعی نتیجه نمی دهد.

معذرت خواهی های با اکراه یا غیر صمیمانه اغلب بدتر از معذرت خواهی نکردنند، زیرا مخاطب آنها را توهین آمیز برداشت می کند. اگر در برخوردتان با فردی دیگرکار اشتباهی انجام داده اید، چنان است که گویی در رابطه تان عفونتی پیدا شده باشد. معذرت خواهی خوب مثل آنتی بیوتیک است؛ معذرت خواهی بد مثل نمک پاشیدن بر زخم است.

در کلاس های من کار گروهی ضرورت داشت و اصطکاک بین دانشجویان اجتناب ناپذیر بود. بعضی دانشجویان سهم خود را ادا نمی کردند. بعضی دیگر آنقدر خودبین بودند که همگروهی هایشان را دست کم می گرفتند. در اواسط ترم، معذرت خواهی ها همیشه در دستور کار قرار می گرفت. هنگامی که دانشجویان معذرت خواهی نمی کردند، همه چیز به هم می ریخت. بنابراین من اغلب برای کلاس هایم روال این کار را توضیح می دادم.

با شرح دو نوع معذرت خواهی بد آغاز می کردم:

1)    متاسفم که کارم باعث ناراحتی ات شد. (این تلاش در جهت تسکین عاطفی است اما واضح است که نمی خواهید هیچ مرهمی بر زخم بگذارید.)

2)    من به خاطر کارم معذرت می خواهم اما تو هم باید به خاطر کارت از من معذرت بخواهی (این معذرت خواهی کردن نیست، تقاضای معذرت خواهی است.)

 

معذرت خواهی درست از سه بخش تشکیل می شود:

1)    کارم اشتباه بود.

2)    حس بدی دارم که ناراحتت کردم.

3)    چطور می تونم جبران کنم؟

البته بعضی ها در پاسخ به سوال سه از شما سوءاستفاده می کنند. اما بیشتر افراد نسبت به تلاش های شما در جهت بهبود اوضاع به واقع احساس قدردانی می کنند. ممکن است یه شما بگویند که چطور می توانید از راهی آسان و ساده اوضاع را بهتر کنید. و اغلب خودشان هم سخت تر می کوشند تا در بهبود اوضاع کمک کنند.

دانشجویان به من می گفتند اگر من معذرت خواهی کنم اما طرف مقابل معذرت خواهی نکند چه؟ من می گفتم: این دست شما نیست، پس نگذارید منصرفتان کند.

اگر طرف مقابل معذرت خواهی ای به شما بدهکار باشد و معذرت خواهی شما درست و صمیمانه باشد، بازهم ممکن است تا مدتی از او چیزی نشنوید. چه اهمیتی دارد که او درست هم زمان با شما به حالت احساسی لازم برای معذرت خواهی برسد؟ پس صبور باشید. بارها در کارم می دیدم که دانشجویان معذرت خواهی می کردند و سپس چندروز بعدهم گروهی هایشان سراغ آنها می آمدند. صبوری شما هم مورد قدردانی قرار می گیرد و هم پاداش دریافت می کند.

"ما هیچ، ما نگاه"


با ذوق و شوق از این میگفت که وقتی باهم هستیم کلیییی حرف داریم برای گفتن. اصلا خیلی هاش هم چرت و پرته ها  خانم رستمی! ولی بازم خوش میگذره! و چشماش پر از عشق بود.
گفتم نشونه خوبیه! یکی از نشونه هایی که قبل از ازدواج و در دوران آشنایی باید چک کنیم اینه که ساعت ها حرف داشته باشید برای هم. اصلا محتوا مهم نیست! باید بتونید ساعت ها حرف بزنید و حتی وقتی میای خونه، شروع کنی به صحبت تلفنی و ببینی که بازم حرف داری برای گفتن، حتی حرف های به قول شما چرت و پرت! نه مثل رابطه هایی که به زور بخوای تلاش کنی برای پیدا کردن موضوعی برای صحبت...

بعد از رفتنش به این فکر کردم که بعد از عمیق شدن رابطه اما، نباید همین انتظارو داشته باشی

وقتی دوستی عمیق میشه، دیگه خیلی وقت ها دوست داری گاهی فقط بشینی کنارش و آهنگی گوش بدی، کلام مختصری و شاید دیدن فیلمی فوق العاده و  یا اصلا هیچ کاری! اما خیلی هم خوش بگذره.

یا گاهی درباره موضوعی که درگیرت کرده از نظر فکری، در حد چند جمله بگی و اون هم فقط با دوتا جمله چیزی بگه که می فهمی فهمیده...

و یک دفعه آروم میشی حسابی

نه فقط همسر، که دوستی، خواهری و یا پدری...

دیگه سکوت هم زیباست و چه بسا عاشقانه تر از همه دوستت دارم ها

جنس دوران نامزدی از "هیجان" هست و جنس دوران عمیق شدن رابطه "شور"

البته گاهی هم حرف همو نمی فهمید و اشکالی هم نداره! ما قسمتی از  حال خوبمون را در خلوت با خودمون میتونیم به دست بیاریم و این یعنی فردیت. قرار نیست ما در هم حل بشیم،

اتفاقا این یعنی رابطه رشد یافته

رابطه سالم یعنی دو روح در دو بدن،

نه مثل انتظاری کودکانه مبنی بر یک روح بودن در دو بدن.

هرچند باید از کودکی عبور کرد تا به بلوغ رسید

گاهی هم در عین بزرگسالی دلت برای هیجان های کودکانه تنگ میشه! اینم خوبه و اصلا لازم
ولی اون چیزی که مهمه اینه که بدونیم رابطه ترکیبی هست از: عشق، هیجان، روزمرگی، شور، دعوا، سکوت، خلوت و ...

الان که داری می خونی، حتما میگی: من که حسابی گیج شدم! از کجا بفهمم در جای درست هستم؟

اگر مدت هاست فقط در یکی از اینها موندی، به رابطه ات فکر کن.

 

(پ.ن: ما هیچ، ما نگاه؛ نام دفتری از مجموعه شعرهای سهراب جان سپهری است)