سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"
سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"

"سطل زباله ات را زمین بگذار"

دیروز برای مهمونام یک غذای خوشمزه و خوش عطر و بو درست کردم و بعد از پایان کارا، سطل زباله رو دادم به جناب همسر که قبل از اومدن مهمونا ببرن سر کوچه. بعد از اینکه برگشت بهش گفتم بنظرم خیلی مهمه که مهمون که میاد توی خونه، کلی بوی خوب توی خونه پیچیده باشه. الان که اومدی خونه، چه بویی میومد؟ گفت بوی آشغال!!! گفتم چی؟ گفت چون این سطل دستمه، هرجا که میرم فقط بوی آشغال میاد. بعد با خودم فکر کردم درسته! این دقیقا همونه که در مورد خود آدم ها هم صدق می کنه! آدمی که از درون پر از جنگ و درگیری و کینه و نابسامانی باشه، هرجا بره همین سطل آشغال درونی هم همراهشه! همه جا بوی بد به مشامش میرسه. به زبان دیگه هرکسی هر ناهنجاری ای که درون خودش داره و حریفش نمیشه، به همان اندازه در بیرون، خودش به دیگران گیر میده. اما آدمی که خودش از درون حالش خوبه، در صلحه و پر از عشق و زیبایی و بخشش، هرجا هم بره، همین بو به مشامش میرسه. با همه در صلحه و از رفتار نادرست دیگران شاکی نمیشه و قاطی نمی کنه. مهم اینه که حال ما از درون چطور باشه. طبق سروده جناب همسر:

"کسی کو به صلحست او را درون/ کجا می ستیزد به خلق برون"

"تا به تابه می اندیشی یا : من از آن روز که در گیر توام درگیرم!"

ما یک همسایه ای داریم به اسم آقای قاسمی که  همیشه با یک ویژگی نیک یاد میشه پیش من و جناب همسر. اونم اینه که هرکاری را دقیقاااااا همان لحظه ای که باید، انجام میده. یعنی امکان نداره که مثلا در ساختمون صدا بده و همون لحظه نره روغن کاری کنه، دسته چیزی بشکنه و همون لحظه نره از هر جایی که باید، وسیله لازمو پیدا کنه و درست کنه، روز اول ماه،  بشه دوم و پول شارژشو نریزه به حساب ساختمان و کلییییییی نمونه دیگه که ما خیلی کم در خودمون و اطرافیانمون دیدیم.

من هربار ایشونو می بینم یاد تابه دسته شکسته ام می افتم و خجالت زده میشم. حالا ماجرای این تابه چیه؟  من یک تابه دو طرفه چفل داشتم که درست اولین باری که ازش استفاده کردم و شستمش و گذاشتم بالای ظرفشویی که خشک بشه، افتاد  روی سنگ کف آشپزخانه و  قسمتی از دسته ش شکست. من از همون روز (که الان تقریبا  4 سالی ازش میگذره) این بیچاره را گذاشتم توی یک کیسه که ببرم بدم نمایندگیش که درستش کنن. البته خدایی 3- 4 بار توی این 3- 4 سال از 3-4 نفری پرسیدم و در گوگل جستجو کردم و به 3-4 مغازه بردم اما خلاصه سازنده اصلی را پیدا نکردم. و در نهایت به زمان دیگه ای موکول کردم!

سرتونو درد نیارم، من طی این چندسال هربار هر لیست هدفی برای کارام می نویسم ، از گوشه ذهنم درست کردن این تابه دسته شکسته و چندتا کار این شکلی (مثل بردن کتاب ها و کامپیوتر قدیمی م به موسسه مهر گیتی، دوختن دسته کیفی که خیلی دوستش دارم، فلان فامیل که مدت هاست تصمیم دارم برای شام دعوتش کنم و...)  میاد  بیرون که: "ما هم بازی!

امروز داشتم به جناب همسر می گفتم که بعضی کارها هست که صِرف انجام دادن خودش انقدری مهم نیست که فکر و درگیری ذهنی ش، هرچند خیلی پیش پا افتاده و غیرمهم! من توی این چند سال کلیییییی کار مهم و اساسی کردم ولی همیشه گوشه ذهنم این تابه دسته شکسته دهن کجی می کنه که: " پس من چی؟" 

استادی دارم که میگن هر ایده و فکری که به ذهنتون میاد، با خودش کلی انرژی داره. اگر همون موقع ایده را بقاپید انرژی پشتش هم بسیار کمک کننده است برای به بهترین نحو انجام دادنش، اما به میزانی که پشت گوش بندازید، از میزان انرژی ش کم میشه و اجرایی کردنش سخت تر میشه.

من فکر می کنم انجام کارهای تعمیری  هم همین طوره و به قول قدیمی ها: " سنگین میشه". و بعد از یک مدت بیشتر فکر "فلان کارو انجام ندادی" اذیت کننده میشه تا خود اون کار.

به مروز زمان تعداد این کارهای کوچک غیرمهم انجام نشده  زیاد و زیادتر میشه و هرکدوم میرن یه گوشه ذهن میشینن و بعد یه مدت نه تنها همه گوشه های ذهن پر شده، بلکه دست و پاشونم دراز کردن و به وسطای ذهن رسیدن. از یه جایی به بعد هر فکر مهم و ایده ای که میخواد بیاد اونجا، اینا تیکه میندازن که: "بابا جان اینجا هیچ جایی نیست، اگر این داداش کار کن بود که ما الان اینجا نبودیم!"

بعد مثل یک وزنه سنگینی میشن که به مغزت آویزونه و مثل ویروسی که کامپیوترو از کار میندازه تمرکز ذهنی و سرعت عملو ازت می گیرن یا مثل آدمی میشی که توی مرداب کارهای کوچک انجام نشده غرق شدی و به قول معروف: "آب که از سر گذشت چه یه وجب چه صد وجب"

از این جا به بعد انجام هیچ کاری برات مهم نیست و با خودت میگی من که  این همه کار انجام نشده دارم اینم روش و خودتو به چیزهای پیش پا افتاده سرگرم می کنی تا فکرت از کارهای انجام نشده منحرف بشه! 

حالا چه باید کرد؟ به نظرم اول باید همه ذهنو تکون بدی و بریزی روی کاغذ و لیستی از همه این کارهای به ظاهر کوچک و غیر مهم بنویسی.

دوم باید ببینی کدوم یکی از این کارها، ارزش انجام شدن داره، کدومهارو میشه سپرد به خواهری برادری کسی و ازشون بخوای که انجامش بدن و  کدوم هارو عطاش را میشه به لقاش بخشید و بی خیالش شد برای همیشه.

در گام سوم باید یه برنامه ریزی  کوتاه مدت بکنی و بگی مثلا تا آخر این هفته این چندتا کار غیرمهم باید تقسیم بشه بین کارهای مهم و این برنامه ریزی روزانه باید جلوی چشم باشه که یادت نره.

در گام چهارم هم وقتی که انجامشون دادی، یه جشن کوچولو برای خودت بگیری و  به خودت جایزه بدی.

 و گام آخر و از همه مهم تر؛ از این به بعد میشی مثل "آقای قاسمی" مذکور و هر کار ظاهرا کوچک را سریع انجام میدی که نشه برای خودش یه غول اعصاب خورد کن!

اگر شما هم پیشنهادی دارید خوشحال میشم برام بنویسید

 

راستی در روانشناسی به این مسئله میگن "اهمال کاری"

اگر شما مسئله اصلی تون اینه به کتاب "راهنمای درمان اهمال کاری" مراجعه کنید.

" کاروان دلواپسان بیمار"

چندروز پیش در باند سرعت اتوبان صدر در حال رانندگی بودم که یهو یک آمبولانس پشتم سبز شد. طبق قاعده به باند کناری اومدم تا آمبولانس عبور کنه. طبق عادت که بعد از راه دادن به کسی به جای اولیه برمیگردم، به مسیر اولیه برگشتم که مجدد یک ماشین پشتم چراغ زد و من فکر کردم حتما این بنده خدا همراه مریضه و نگران. راه دادم و به لاین کناری اومدم. بعد از اون دیدم کل اتوبان انگار همراهان مریض بودن، قطار شدن پشت آمبولانس، یک صحنه  کمدی تراژدیک بود. احتمالا اگر از بالا به این صحنه نگاه می کردی تقریبا 80 درصد ماشین ها از لاین دو و یک مایل شده بودند به سمت چپ و من اون وسط مونده بودم و میخواستم فقط نجات پیدا کنم و حرکت کنم، نمی شد که نمی شد. با خودم فکر کردم چه کاروان دلواپسی داره بیمار داخل اون آمبولانس!

دیروز که خبر ساختمان پلاسکو را شنیدم، همه وجودم لرزید  اول از خود حادثه و صد البته بسیار بیشتر از تجمع دلواپسان  فاجعه!  من واقعا نمی دونم که این حجم فیلم و عکسی که گرفته میشه به درد چی می خوره؟ بارها دیدم در مراسم عروسی و عزا، سفر و  طبیعت، کنسرت و تشییع جنازه یک سری انسان نه چندان هوشمند با گوشی های ظاهرا هوشمند در حال نه "حضور" در آن واقعه ، بلکه خاطره سازی از آن  واقعه هستند. این خاطره سازی برای چیه؟ کجا خودتون میبینید و یا به چه کسانی نشون میدهید؟ بارها و بارها دیدم و شنیدم که آدم ها میگن هیچکدوم از عکسایی که گرفتمو ندیدم. انگار مردم عادت کردن به آرشیو درست کردن و سند سازی.

از همه این مکان ها، چه عروسی، چه طبیعت و آثار باستانی، چه کنسرت و تشیع جنازه، کلی فیلم و عکس باکیفیت توسط عکاسان حرفه ای گرفته میشه.

وقتی جایی میری با خودت بپرس "چرا" اومدی اینجا؟ اگر مجلس شادی هست، که حضورت باعث خوشحالی صاحبان مراسمه و اگر غم و تشییع جنازه که باز هم حضور ما آرام بخشه صاحب عزاست. اگر طبیعت و آثار باستانی هست که خب بابا حسابی ببین و حال کن و غرق شو و لذت ببر. بعد هم برو یه کتاب عکس از اونجا بخر و یا از اینترنت دانلود کن.

حالا اینا هیچی، آخه حادثه های ناراحت کننده مثل صحنه اعدام، فرو ریختن ساختمان، آتش سوزی، مراسم تشییع جنازه چه چیز جذابی داره که تماشا کنیم و عکس و فیلم بگیریم و یا در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاریم. اشتراک گذاشتن چه چیزی واقعا؟ غم و اندوه و بدبختی آدم ها؟ حالا اگر مثلا پسر عمه تو ببینه که در فلان جا بودی، کلی باحالی و مورد تکریم و تحسین فامیل قرار میگیری؟

جز اینکه مانع کسانی میشیم که میتونستن کاری کنند و روی دردی مرهمی بگذارن که ما نگذاشتیم خدمتی کنند.

به نظرم ریشه همه این رفتارها  به عوامل مختلفی بر می گرده مهمترینش بی استفاده گذاشتن  قوه تفکر و نپرسیدن چرایی رفتارهاست و در یک کلام " بی خردی" آدم ها . اینکه عادت کردیم یک سری کارها را انجام بدیم بدون اینکه بدونیم چرا!

دوم نداشتن هیچ دستاوردی در زندگی و چسبوندن خودمون به این چیزهای دم دستی برای کسب پرستیژ و دیده شدنه! آدمی که هیچ جا دیده نمیشه و به قول روانشناس ها "نوازش" نمی گیره، ترجیح میده بد دیده بشه ولی دیده بشه (نوازش منفی)

 یکیش هم اینه که بسیاری از آدم ها تقلید می کنند: تا یکی دوربینشو درمیاره و عکس میگیره، همه دوربین ها بیرون میاد. از یک جایی به بعد "سرایت اجتماعی" باعث تکثیر یک رفتار میشه (هم شکلی اجتماعی).  اینو راحت میشه امتحان کرد: با 4 تا از دوستانتون هماهنگ کنید و در فاصله یکی دو متری بایستید و به بالا و  نقطه ای مثلا پشت بام یک ساختمان بلند  نگاه کنید. یواش یواش کلی آدم دورتون جمع میشن و نگاه می کنند به اون صحنه، بدون اینکه بدونند ماجرا چیه! کافیه یه نفر هم بگه طرف میخواد خودشو بندازه پایین، دیگه کلا شایعه میشه که یه خودکشی در حال وقوعه.

این شیوه، به خودی خود بد نیست. اینکه چطوری استفاده میشه مهمه. هم شکلی اگر در کارهای خوب باشه خیلی هم خوبه مثلا در همون حادثه دیروز یک عده رفتند سازمان انتقال خون که خون اهدا کنند. دیگه طوری شده بود که تصاویر نشان داده در سایت ها جمعیت نسبتا زیادی را در بعضی مراکز اهدای خون  نشون میداد.

به نظرم بهتره به شیوه های مختلف با این دوربین به دست ها و تجمع کنندگان مقابله کرد، حالا چه به صورت کمپین های اجتماعی "نه" به عکس و فیلم! در شبکه های اجتماعی و چه با حکم دینی مراجع مبنی بر گناه بودن این رفتارها، چه با آموزش در مدارس و مراکز آموزشی و از همه مهمتر با توبیخ اجتماعی و نگاه منفی داشتن به کسانی که رعایت نمی کنند(به قول یکی از اساتیدمون معمولا اکثریت افراد روز عاشورا لباس قرمز نمی پوشند، نه برای اینکه قانونه، که هیچ قانونی در این زمینه وجود ندارد بلکه برای این که از توبیخ اجتماعی و نگاه منفی همدیگه واهمه دارند و نمی خواهند متفاوت به نظر برسند). اگر هرکدوم از ما به کسانی که در یک صحنه جمع شدند و فیلم می گیرند نگاه سرزنش آمیز داشته باشیم و این رفتار پاداش نگیره، یواش یواش از وقوعش کم میشه.

«زمان بندیه به جا، کوکو باشه یا پیتزا؟»

من عاشق آشپزی ام! البته بهتره بگم بیشتر عاشق افکار و ایده هایی که در حین آشپزی به ذهنم میاد. دیروز داشتم پیتزا درست می کردم. اول چند دقیقه ای گوشت و پیازو تفت دادم و بعد ادویه های مختلفو اضافه کردم، بعد قارچو تفت دادم و فلفل دلمه، روی خمیر از قبل آماده شده سس قرمز مالیدم و کمی پنیر پیتزا و بعد مواد را لایه لایه اضافه کردم، گذاشتم نیم ساعت در فر بمونه و حدودا 5 دقیقه قبل از اینکه بنظرم آماده باشه برای خوردن، سینی را  درآوردم و روی کل سینی پنیر پیتزا ریختم و برای 5 دقیقه نهایی مجدد گذاشتم توی فر! جاتون خالی بسیااار عاالی شد و پنیرش حسابی کش اومد و هیجان انگیز شد این نکته را جدیدا از خانم برادرم یاد گرفتم. قبلا پنیر را از همان اول می ریختم و پیتزام بیشتر شبیه کوکو می شد. ولی با این قلق واقعا شد پیتزا.

فکرم رفت به اینکه همه مراحل و کارهایی که ما باید بکنیم هم انگار باید در وقتش انجام بشه وگرنه زودتر یا دیرترش خاصیت اصلیش رو نداره. در سن کودکی باید کتاب های کودکانه خوند، نه رمان و داستان عاشقانه، در ابتدای نوجوانی شاید کتاب های هیجانی تر مثل هری پاتر و یواش یواش که تب عشق و عاشقی پررنگ میشه، رمان های عاشقانه و شاید بعدها کتاب های روانشناسی، موفقیت، اصول مذاکره و ... 

یادم اومد که تازه دانشگاه قبول شده بودم و از طریق دوستی با کلاس های عرفانی عمیقی آشنا شدم و میرفتم سر اون کلاس ها. بعد از یک مدت انگیزه زندگی روزمره مثل زندگی دوستانم و بدو بدو های جوانی را نداشتم و مدلم شده بودم عارف مسلک. به صورت اتفاقی یک روز دکتر رفیع پور سر کلاس گفتند الان  شما در سنی هستید که باید خدا براتون "وسیله" باشه و نه "هدف". یعنی ازش کمک بخواهید برای رسیدن به هدف های زندگی تون. الان برنامه شما باید تلاش و پیشرفت  باشه  و این اصلا هم بد نیست. از سی و پنج سالگی به بعد شروع کنید حافظ و غزلیات شمس بخونید و در فاز عرفان قرار بگیرید و خدا بشه براتون "هدف". اون موقع بود که فهمیدم انگار من پنیر پیتزا رو زود ریختم و وقتش نبود! من با عرفان زودرس انگیزه هایی مثل سایر همسن و سالامو نداشتم و این از یک جایی به بعد، مانع حرکت میشه.

این " به وقت بودن" به نظرم نکته مهمیه! همون طور که وقتی یه بچه لباس آدم بزرگارو میپوشه، اصلا قشنگ نمیشه!  میشه با مدل های پیشرفت هم تطبیق داد این نکته را: اینکه مثلا الان جوانی 22 ساله خودشو مقایسه می کنه با فلان انسان موفق و کارآفرین برتر که مثلا 50 سالشه. اگر هم می خواهیم مقایسه کنیم و الگویی داشته باشیم باید با 22 سالگی اون آدم مقایسه کنیم و کارهایی که در اون سن انجام داده بود و نه با کارهایی که الان می کنه. وگرنه دیگه انگیزه حرکت نداره آدم.

"گاهی به آینه نگاه کن"

امروز رفته بودم منزل یکی از دوستانم که مادرشون معلمم بودند سال ها پیش. به نظرم خیلی پیر شده بودند طوری که با خودم فکر کردم نکنه مریضی چیزی شدند این مدت که خبری ازشون نداشتم. خلاصه بعد از کلی احوال پرسی، جویای احوال سایر معلمین شدم. ایشون گفتند اتفاقا چندروز پیش فلانی را دیدم و چقدر هم بنده خدا شکسته و پیر شده بود. خیلی جالب بود. به نظرم ما آدم ها درباره خودمون "ایستا" فکر می کنیم و در مورد بقیه "پویا". فکر می کنیم خودمون همون طوری که بودیم هستیم ولی دیگران تغییر کردند.

بارها دیدم در کلاس هام که یکی از همسران گلایه داره که همسرش خیلی عوض شده و یا دوستی را میبینیم که بعد سال ها با کلی تغییر فکری و رفتاری (از پوشش گرفته تا افکار) تورا میبینه و میگه چقدر تغییر کردی فلانی! تو که اون موقع ها میگفتی من هیچوقت فلان کارو نمی کنم چی شد حالا؟! 

به نظرم ما آدم ها تغییرات را فقط در دیگران می بینیم، با اینکه روزی چندین بار در آینه خودمون را می بینیم اما چون پیوسته دیده میشیم متوجه تغییرات نمیشیم و نمی فهمیم که خودمون هم به همون میزان تغییر کردیم. اصلا انسان هست و تغییراتش! یک خیابون بعد از چندسال کلی تغییر میکنه چه برسه به آدما! 

یک چیز جالب دیگه هم که زیاد می بینم اینه که آدما فکر می کنند تغییرات خودشون از جنس رشد مثبته و تغییرات دیگران نه. مثلا میگن منم دو سال پیش مثل تو فکر می کردم! تو هم بعدها به حرف من می رسی. در صورتی که شاید مسیر تغییر من از یه کوچه دیگه بگذره عزیز دلم. واقعا نهایت رشد رسیدن به امروز شماست؟