سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"
سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"

ترس از شب اول قبر!

چندروزه برای برگزاری دوره مهارت های زندگی در یک مدرسه راهنمایی نسبتا مذهبی دعوت به همکاری شدم. طی هفته اخیر دو روز سر کلاس بچه ها رفتم تا بیشتر با آنها آشنا شوم و با دغدغه ها و سوالات زندگی شان وارد مبحث اصلی خودم شوم. تصمیم دارم کلاس را در قالب یک برنامه دورهمی هفتگی و پرسش و پاسخ به سمت مباحث ارتباطی و مهارت های زندگی پیش ببرم. امروز در همین راستا از بچه های پایه هفتم (که همان دوم راهنمایی زمان ما هستند) سوال هایی که ذهنشان را درگیر کرده  پرسیدم.

باورتون نمیشه از 25 دانش آموز یک کلاس بیش از نیمی از آنها مسئله شان ترس از شب اول قبر و کلا قیامت بود!!!خیلی برام جالب و البته دردناک بود! به جای اینکه ما بذر عشق و زیبایی را در دل بچه هامون بکاریم چه کرده ایم که در این سن دغدغه های آنها ترس از فشار شب اول قبر است؟! واقعا آیا خدا انقدر ترسناکه؟ ما داریم چکار می کنیم؟

 استادی داشتم در دوران لیسانس به نام دکتر رفیع پور که همه صحبتشان این بود که برای اینکه بچه ها را با خدا آشنا کنیم باید آنها را با پدیده های طبیعی آشنا کنیم: یک دانه را بکارند و ببینند شعور هستی چطور در درونش جریان دارد!ببریدشان جایی که طلوع و غروب خورشید را ببینند و برایشان سیستم گردش زمین و آسمان را توضیح دهید. آنها را با آسمان و ستاره ها و کهکشان ها و زیبایی آن آشنا کنید. لازم نیست به آنها بگویید خدا و جهنم و بهشت چیست! آنها را باید از روی پدیده با پدیدآور آشنا کرد و این یعنی عشق و ایمان به خدا و با همین سیستم آنها را خداپرست کنید.

همین میشه که بچه ها بزرگتر که میشن پشت پا میزنن به هرچی دین و آیین هست! چون می بینند که دینی که به آنها منتقل شده نه تنها با علم و منطق آنها را مجاب نکرده، بلکه از آنها آدم هایی ترسو همراه با احساس گناه بار آورده و در واقع دینی که نتونه از ما آدم بهتری بسازه و در سایه اون احساس امنیت نکنیم به درد چی می خوره؟ یادمه سوم راهنمایی بودم و معلم ادبیاتی داشتم به نام خانم شهروز که شیفته ایشان بودم و در کنارشان بسیار آموختم و جالب اینکه دلیل اصلی عشق و علاقه ای که نسبت به ایشون پیدا کردم این بود که خانم شهروز خدایی زیبا و مهربان و در عین حال در دسترس داشت! خدایی در همین نزدیکی که با او به راحتی حرف می زد و او را در یاس و ارغوان و بید مجنون و آسمان و زمین می دید! چقدر دلم براشون تنگ شده! روانشان شاد که چقدر این روزها حضورشان در مدرسه عشق و زندگی خالیست...

"رابطه رب و لپه با قورمه سبزی"

امروز تصمیم گرفتم قیمه درست کنم برای نهار و از صبح کاراشو کردم و گذاشتم که جا بیفته! رفتم دراز کشیدم که کتاب بخونم که نفهمیدم کی خوابم برد. از خواب که بیدار شدم انقدر هوس قورمه سبزی کرده بودم که حد نداشت و با خودم فکر کردم فکر کن الان در قابلمه قیمه رو باز کنی و ببینی توش یه قورمه سبزی جا افتاده و هوس برانگیزه!

بعد به این فکر کردم که واقعا زندگی همینه: در انتخاب شغل، ازدواج، پرورش کودک و خلاصه همه انتخاب های زندگی ما، یک فرآیندی طی میشه و انتظار میره که یک محصول متناسب با اون فرایند برداشت بشه! نمیشه بری لپه و گوشت و رب و لیمو عمانی بریزی توی خورشتت و انتظار داشته باشی که درشو که باز می کنی قورمه سبزی به عمل اومده باشه! اینجاست که میگن با سبک زندگی مجردیت تعیین می کنی سبک زندگی متاهلیتو! اگر آدم غمگین، بی برنامه، بی هدف و بیکار و بیعار باشه در زندگی مجردیش، نمی تونه انتظار داشته باشه ازدواج یه چوب جادویی باشه که بیبیدی بابیدی بو کرده و یه دفعه یه آدم هدفدار، موفق و خوشحال در زندگی متاهلی بیاد بیرون! و یا اینکه از وقتی بچه به دنیا میاد پدر و مادری افسرده و یا عصبی که همش در حال دعوا باهم هستند، وقتی برای رشد و پرورش بچه شون و بازی کردن با اون نمی گذارند و بچه همین طوری الکی الکی بزرگ میشه و آخر سر پدر یا مادر بیان بگن نگاه کن بچه های مردم(!!!) چی شدن و بچه ما هیچی به هیچی! خب عزیز من یه نگاهی به موادی که  این چند سال ریختی توی قابلمه بکن لطفا و بعد انتظار قورمه سبزی داشته باشJ حالا کمدی تر اینه که یک سری از آدم ها نه مواد اولیه ای تهیه می کنند و نه قابلمه ای روی گاز میگذارن، بعد انتظار دارند نه تنها قورمه سبزی که سفره ای رنگین و سرشار از غذاهای خوشمزه و جا افتاده سر میز غذاشون باشه...

حالا سرتون رو درد نیارم، بفرمایید قیمه

"از آفتابگردان های کوچه تا خانه سازی در زمین ارثیه ای"

چندسال پیش در باغچه حیاط پدری بذر آفتابگردون کاشتم. باغچه کوچکی هم در کوچه بود که خاکش سال ها بود عوض نشده بود و همش هم عابرین پیاده آشغال سیگار می ریختند توش. چندتا از بذرهای باقی مانده را هم پس از پاکسازی اولیه، اونجا کاشتم. بعد از مدتی آفتاب گردون های حیاط، خیلی سریع رشد کردند و همه باغچه رو گرفتند. قدشون به یک متر و نیم هم رسید. باغچه حیاط شده بود پر از لبخند آفتابگردون. ولی آفتابگردون کوچه: بیچاره به زور به نیم متر رسید و دو سه تا گل کوچولو هم داد. البته من اونو بیشتر از آفتابگردون های توی حیاط دوست داشتم چون فکر می کردم با وجود نداشتن کود و شرایط مناسب، خیلی هنر کرده که تونسته به همین جا هم برسه. اونجا بود که با خودم فکر کردم داستان ما آدم ها هم همینه: بچه وقتی به دنیا میاد در خانواده ای و شرایطی است که حکم همون زمین رو دارند براش.

یعنی به همه ما یه زمینی از خانواده مان به ارث رسیده که قراره خونه وجودمونو اونجا بسازیم؛

اما زمین ها باهم فرق می کنند:

یک عده در خاک و فضایی عالی، نورگیر مناسب، چشم انداز بی نظیر، همسایه های فوق العاده و ...

یه عده هم در زمینی متوسط، در یک کوچه معمولی با شرایطی نه خیلی خوب و نه خیلی بد...

یه عده در زمینی پرت، ته یه کوچه باریک و بن بست که از همه طرف بسته است و بدون آب و گاز شهری...

حالا این زمین به من رسیده و باید یک خونه بسازم اونجا.

(البته بین این سه کلی گزینه دیگه هم وجود داره ها، انگار شرایط این زمین روی یک طیفی هست از بیشترین امکانات تا کمترین)

برای ساخت این خانه هم یک نقشه ای لازم هست و مصالحی که البته اول باید بررسی کرد که کاربری این زمین چیه و متناسب با اون نقشه ای کشید و دست به کار شد. پدر، مادر و مدرسه اگر توانمند باشند باید کمک کنند که کاربری این زمین را پیدا کنند و پی مناسب برای اون بسازند. از جایی به بعد با کمک اساتید آگاه می توان به معماری این عمارت پرداخت.

البته طول زمان ساخت این عمارت هم متفاوته: بعضی میخوان شش ماهه خونه بسازند، بعضی شش سال و بعضی شصت سال زمان می گذارند که خونه مورد علاقه شونو بنا کنند و هیچوقت هم بنایی شون تموم نمیشه...

بعضی ها سال ها شاگردی می کنند برای ساخت هر قسمت از خونه.

بعضی ها هم همش تو این بازار و اون پاساژ می گردند که زرق و برق هایی بخرند که آویزون خونه کنند که به چشم بیاد!

خلاصه خونه ها متفاوت و آدم هایی متفاوت و رضایتمندی هم بسیااااااار متفاوت.

در نهایت اگر معمار هستی بخواد روی خونه ها قیمت بگذاره، همه چیزو در نظر می گیره درست مثل آفتابگردون حیاط ما در مقابل آفتابگردون کوچه...

"تاثیر نگاه آدم ها بر نحوه زندگی ما"

چندروز پیش یکی از مخاطبان سمفونی زندگی(@lifesymphony) سرکلاس صحبت از این کردند که در زمان دانشجویی همیشه سر کلاس ها پسرها بیشتر از دختر ها مشارکت می کردند، سوال می کردند و نظر می دادند ولو نابجا. و می گفت من انقدر سوال یا نظرمو بالا پایین می کردم و می سنجیدم که نکنه چیزی بگم که بد باشه و یا بخندند که این باعث می شد اکثر اوقات اصلا نمی گفتم! گفتم می دونید این از کجا ریشه می گیره؟

ما نمی خواهیم برچسب: خنگ، بی فکر، احمق و ... را از آدم ها دریافت کنیم و همین باعث میشه اصلا خیلی حرف هارو نزنیم، خیلی تجربه ها رو نکنیم و خیلی سوالات را نپرسیم و در نتیجه سوالات بهتر و افکار راهگشا ناخواسته به دنبال این "منع خود" نمیاد! یعنی سوال خودش دریچه یه سوال دیگه هست همیشه و به همین ترتیب وقتی اولین دریچه باز نشه اصلا دریچه های بهتر خودشو به شما نشون نمیده!

ولی ریشه این رفتار به کجا بر می گرده؟

داستان داره ولی بهتره قبلش درباره دوتا مفهوم صحبت کنیم:

اول- متاسفانه خیلی وقت ها نگاه ما به آدم ها بر اساس جایگاه و گروهیه که به اون تعلق دارند. یعنی ما برای اینکه زودتر بتونیم آدم ها را تحلیل کنیم از یک میانبر استفاده می کنیم که بسیار خطرناکه. به این میگن تفکر قالبی (stereotype) و یا کلیشه. درواقع ما آدمارو بدون اینکه شناخت کافی ازشون بدست بیاریم، فقط بر مبنای اطلاعات ناچیز و تصورهای کلیشه ای که از جامعه و یا رسانه ها گرفتیم، (که خیلی وقت ها نادرسته) قضاوت می کنیم.

حالا این کلیشه بنابر جایگاه هایی که ما به اون تعلق داریم فرق می کنه: زن یا مرد بودن، تهرانی، ترک، لر، اصفهانی، شیرازی و ... بودن، مسلمان یا یهودی بودن و خلاصه کلی از تعلقات ما باعث میشه آدم ها براساس اون سریع به یک نتیجه ای درباره ما برسن که شاید گاهی درست باشه و البته خیلی اوقات نه!

دوم- شنیدید میگن بچه هارو ( و کلا آدم هارو) با القاب زشت و تحقیر آمیز صدا نکنید و از کلماتی با بار مثبت استفاده کنید. مثلا نباید به بچه مون بگیم اه چقدر تو احمقی! یا من از دستت چکار کنم زلزله! همش در حال خرابکاری هستی! و یا برعکسش شنیدیم که ابوعلی سینا و یا انیشتین را مادرشون "نابغه من" صدا می کردند (نه با لحن مسخره که بین خیلی از ما رواج پیدا کرده، کاملا مبتنی بر باور)

این همون انگ (stigmatization) و یا برچسبه (Labeling). یعنی ما برچسب احمق و یا نابغه رو به اونها میزنیم. مشکل از اینجا شروع میشه که انگ‌ها مانع از آن می‌شن که مردم از اون فاصله بگیرن و اونارو وادار می‌کنن که به بازی در نقش‌ اون کلمه وارد بشن. یعنی ما به مرور و با تکرار این کلمات از طرف دیگران (به خصوص وقتی که کوچک هستیم) ناخودآگاه می پذیریم که واقعا همونی هستم که دیگران (و در مثال کودکان، پدر و مادرمون) درباره ما میگن و همون نقشو بازی می کنیم.

حالا برگردیم به موضوع اولیه یعنی سوال نکردن دختران سر کلاس!

متاسفانه از بچگی ما نگاه کلیشه ای داریم به دخترها. یعنی مثلا همه مون شنیدیم که میگفتند که دخترا موشن مثل خرگوشن، پسرا شیرن، مثل شمشیرن و ...

و البته در کمال تاسف چندسالی هست که جوک سازی درباره دخترها هم بسیار شیوع پیدا کرده! و یکسری رفتارها و نگاه های کلیشه ای مجدد داره در جامعه تزریق میشه. اگر تا چند سال پیش فقط صحبت از این بود که دخترا موشن و پسرا شیر و درواقع نگاه ضعیف و قوی بود، الان نگاهی ناشی از احمق بودن، خنگ بودن و کلا دیر گرفتن در جامعه خییییلی رواج پیدا کرده!

جامعه ای که دختر بچه های ما در آن بزرگ میشن و پسر بچه های ما به این جوک ها میخندن ولی در ناخودآگاه هردوشون این شکل میگیره که دخترها خنگن وکمتر  و دیرتر میفهمن و ... و این خطرناکه! چون باعث میشه دوتا اتفاق بیفته:

یک سری از دخترها به مرور این برچسب "خنگ" را می پذیرن و خیلی از جاهایی که باید یکسری جرات ورزی هارو بکنند، سوال بپرسن، "نه" بگن و در مجموع بتونن خودی نشون بدن، از ترس مسخره شدن این کارو نکنند!

و دوم یک سری از اون طرف بوم می افتند: یعنی به خاطر اینکه به اطرافیانشون (و یا حتی خودشون) ثابت کنند که اونی نیستند که شما در موردش فکر می کنید، یه جسارت هایی میکنند و رفتارهای جسورانه نشون میدن تا بتونند خودی نشون بدن و مخالفت کنند با دیدگاهی که جامعه، پدر و مادر، برادر و یا خیلی از مردها نسبت بهشون دارن( مثلا نمونه این رفتارو در رانندگی یکسری از خانم ها می بینید که انقدر وحشیانه رانندگی می کنند که انگار می خوان به خودشون و مردها نشون بدهند تصویری که شما از رانندگی خانم ها دارید و مسخره می کنید غلطه و من از صدتا مرد هم حرفه ای تر رانندگی می کنم!)

ولی خب دختری که از انجام فعالیتهای اجتماعی ترس داره یا میلی به ایفای نقش در جامعه نداره شاید خیلی اوقات ندونه که علت این ترس و عدم اعتماد به نفس چیه!

در مجموع باید بگم همون طور که نگاه به ترکها، لرها و هر شهر دیگه ای از 50 سال، صد سال و صدها سال پیش این نبوده که الان هست، به مرور این شده و این توطئه دشمنان ماست که میخوان ایران تجزیه بشه و کما اینکه متاسفانه شده!  جوک درباره دخترا هم نقشه اس، نقشه ای که جامعه هدفش زنان ایرانی هستن که باید بپذیرن احمقو نادونو خنگن و این شکلی بچه هاشونو تربیت کنن و ایران به مرور و خیلی نرم از بین بره

تروخدا یه کم فکر کنیم به حرفایی که به هم می زنیم، جوک هایی که رد و بدل می کنیم و کلا به نگاهمون و "ریشه ها و پیامدهاش" که خیلی وقت ها امروز و فردای مارو نابود می کنه.

"ماشین سپر شکسته به زودی اوراقی میشه اگر....."

امشب داشتم گاز آشپزخونه رو پاک میکردم و به این فکر می کردم که اگر یک روز گازو تمیز نکنی روز دوم زمان بیشتری از این دوبار باید بگذاری و انرژی بیشتری! بعد به این فکر کردم که همه چیز همینطوره: وقتی یه لباس روی مبل افتاده باشه، آدم میگه حالا اینکه هست منم پالتومو بگذارم اینجا، کوله پشتی هم همین طور و به همین سادگی خونه نامرتب میشه! یا مثلا ماشینت طی یه تصادف یه فرورفتگی پیدا کنه، اگر همون موقع نبری تعمیر، به مرور زمان چندجای دیگه هم تخریب میشه و کلا از یه جایی به بعد آدم بی خیال میشه که ای بابا اینکه داغون هست، حالا چراغ جلوش هم شکست که شکست! تازه تو خیابون هم ماشین های دیگه با توجه کمتری در کنارت رانندگی می کنند چون میدونند به ماشینت هم بزنند، خیلی اتفاق جدیدی برای ماشین تو نمی افته! وای به حال اینکه ماشین خودشون هم دست کمی از ماشین تو نداشته باشه!

بعد وقتی هم که ماشینو می بری تعمیرگاه، هزینه اش هم به مراتب بیشتر میشه.

درواقع بی توجهی به تخریب های کوچک دو تا پیامد داره: هم "حس بی تفاوتی" شیوع پیدا می کنه و آدم میگه حالا این جا که هیچ چیز سر جاش نیست، پس توجه من هم مسئله ای رو حل نمی کنه!

و دوم اینکه بی نظمی و یا تخریب و کلا هرچیزی که سر جاش نباشه، "گسترش" پیدا می کنه و اپیدمی میشه و یه جورایی این پیامو به مغز میده که اینجا از هم گسیخته است پس منم می تونم تخریب کنم و اتفاقی هم نمی افته! 

کلا همه چیز همینه! باید به حفظ نظم موجود کمک کرد وگرنه بی نظمی به سادگی همه جارو فرا میگیره. این قاعده در مورد چیزای دیگه هم صادقه:

اگر امروز درباره مسئله و دلگیری ای که با همسرت پیدا کردی، صحبت کنی شاید 5 دقیقه زمان لازمه اما اگر بگذاری یک هفته بعد، زمان و انرژی بیشتر از 50 دقیقه لازمه! اصلا تصاعدی زیاد میشه و مسائل بیشتری هم جمع میشه!

اگر امروز دندونت با خوردن آب سرد تیر میکشه و به دندون پزشکی مراجعه نکنی، دو ماه بعد احتمالا به عصب کشی میرسه کاراش!

اگر امروز پسرت یه کلمه بی تربیتی میگه و تو بخندی، دوروز دیگه حرفای رکیک هم یاد میگیره و حالا بیا و درستش کن!

ببینید از یک تمیز کردن گاز به کجاها که نرسیدیم! پس: اگر ناراحتی کوچکی با کسی پیدا کردی همین امروز درباره اش صحبت کن! بهترین روش همون برخورد به موقع و بازسازی سریع و حفظ نظم موجوده!

منم برم گازو تمیز کنم