سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"
سمفونی زندگی

سمفونی زندگی

گاه نوشته های من از "سمفونی زندگی"

"حق با منه " و یا "حق با منه حتی اگر خلافش ثابت بشه"

امروز بعد از یکی از کلاس های سمفونی زندگی داشتم با یکی از مخاطبان عزیز درباره موضوعی صحبت می کردم که آخرش خودش به این جا رسید که: "راست میگید الان که دارم فکر می کنم اینجا خواهر من مقصر بوده ولی چون خواهرمه و در مقابل شوهرخواهرم، برام دوست داشتنی تره، ته دلم ناخواسته حقو به اون می دادم."  بعد از کلاس داشتم به این فکر می کردم که متاسفانه خیلی از اوقات مفهومی به عنوان درست یا غلط و یا حق و ناحق بین افراد معنی نداره یعنی در واقع بهتره اینطوری بگم: من فکر می کنم آدم ها در مواجهه با "حق" به 4 دسته تقسیم میشن:

1.      یک عده همیشه معتقدند که حق با من است و همه متعلقات من. یعنی اگر من در مقابل برادرم باشم حق با من است اما اگر منو برادرم در مقابل همکلاسیم باشیم حق با من و برادرمه! اگر من، برادرم و همکلاسیم در مقابل سال پایینی مون باشیم، حق با ماست و به همین ترتیب هرجایی که من هستم وجزئی از متعلقات من در آنجاست، "حق" آنجاست. این دسته متاسفانه اصلا "ابزار" درک این مسئله را هم ندارند که من مرکز عالم نیستم.گویی این آدم ها داخل یک مثلث هستند که در راس مثلث خودشون و بعد خانواده، دوستان، فامیل و همشهری ها در قاعده مثلث قرار دارند. از نظر آنها درست اونیه که ما میگیم و رفتار می کنیم و نادرست و ناحق رفتار و حرف بقیه!

این گروه اصلا "نمی فهمند" که حق می تواند با کس دیگری هم باشد!

2.      دسته دوم عده ای که از نظر ظاهری شبیه همان گروه اول هستند با این تفاوت که می فهمند حق با کس دیگری هم هست اما آن را نادیده می گیرند و میگن بالاخره خواهری گفتند، برادری گفتند، هم قوم و آیینی گفتند، هم دینی گفتند. ما باید پشت هم باشیم ولو به اشتباه!!! این ها ابزار تشخیص حق به جانب کسی بودن را دارند اما "آگاهانه" از آن به جانب خود استفاده می کنند.

3.      یک عده هم هستند (که البته جدیدا بسیار نادر شدند) که داخل یک دایره ای هستند که همه آدم های دیگر هم درون این دایره قرار دارند، که گاهی حق با آنهاست و گاهی نه! اینها همان "منصف" ها هستند که معمولا فکر می کنند، جوانب امر را می سنجند، حق را می فهمند و در آخر آن را بیان می کنند هرچند گاهی به ضرر خودشون هم هست. اینها همان کسانی هستند که اگر بچه خودشان هم کار اشتباهی کرده و حق با همکلاسیش باشد، حاضر نیستند در مدرسه (ولو از روی احساس)، طرفداری فرزند خودشونو در مقابل همکلاسیش بکنند. (حتی گاهی بچه های این افراد در سنین پایین میگن تو مامان/ بابای منی یا اون! ولی بعد از اینکه بزرگتر بشن متوجه عمق رفتار منصفانه اون والد میشن)

4.      یک عده ای هم وجود دارند که متاسفانه داخل هیچ شکل هندسی ای نیستند و فکر می کنند همیشه مقصر هستند و دیگران صاحب حق. این گروه چهارم همان هایی هستند که اصلا عزت نفس در آنها شکل نگرفته و بندگان خدا، هیچ حق و حقوقی برای  خود قائل نیستند.

متاسفانه در جوامع کنونی همه جنگ و جدل های بین آدما از روی همین "حق با منه" و یا حق با منه حتی اگر خلافش ثابت بشه" شکل می گیره.

به آدم های گروه اول یه جورایی نمی توان خرده گرفت چرا که مشکل سخت افزاری دارند و "ابزار" فکر کردن را ندارن متاسفانه! اما گروه دوم همان کسانی هستند که در طول تاریخ همه "حق زیر پا گذاری ها" توسط آن ها انجام شده و یک جورایی رئیس گروه اول هم هستند و در کمال تاسف، بیشترین لطمه را هم به بشریت همین ها زدند.

حالا دو سوال از همراهان سمفونی زندگی:

یک- در دادگاه عدل الهی کدام گروه ها مورد بازخواست قرار می گیرند؟

دو- فکر کنیم و ببینیم در موقعیت های مختلف زندگی و در ارتباط با اطرافیان (از نزدیک ترین افراد تا دورترین آنها) در کدام دسته قرار می گیریم؟

خوشحال میشم پاسختون را با ما به اشتراک بگذارید.

"بفرمایید خودتون صاحب خونه اید"

تا حالا به رفتار مهمان ها توجه کردید؟ مهمان انتظار دارد که میزبان وسایل آرامش و آسایش او را فراهم کند، غذای خوب، پذیرایی خوب، سرگرمی های خوب و خلاصه فراهم کردن یک روز یا شب خوب برای مهمانش. آدم ها هم وقتی پا به این دنیا میگذارند اولش مهمان هستند! "مهمان مامان و بابا" و این والدین هستند که باید وسایل راحتی و آسایش آن ها را فراهم کنند، تا وقتی که بزرگ تر میشوند! یک عده زیادی همچنان مهمان باقی می مانند یعنی نگاهشان به اطرافیان مثل همین مهمان به میزبان است. انتظار دارند پدر و مادرشان بهترین امکانات را برایشان فراهم کنند، معلم ها و مدرسه بهترین شرایط را برایشان فراهم کنند، دوستان رفتار خوبی با آنها داشته باشند، با معرفت باشند و سنگ تموم بگذارند، همسرشان از گل نازک تر به آنها نگوید و ... خلاصه همیشه دیگران مسئول همه چیز هستند و نه خودشان و اگر هم آن میزبان ها حق میزبانی رو به تمام و کمال اجرا نکنند شاکی می شوند!

کمی به جمله های اطرافیانتان دقت کنید:

شما ها برای من چکار کردین؟

تو باعث شدی من زندگیم الان این بشه!

تو گفتی برو این رشته!

استاد به من نمره نداد!

تو گفتی با اون ازدواج کن!

همش تقصیر دوستم بود!

چکار کنم؟ "خدا" خواست اینطوری بشه....

قسمت بود...

و حرف هایی با این مضامین...

ته مایه همه این حرف ها و طرز تفکر ها یک چیز است: "من قربانی ام!" آن کسی که باید وظیفه اش را انجام می داد، درست انجام نداد! یعنی آن شخص "غیر من"

سهم "من" در اینجا کجاست؟

کم هستند آدم هایی که خودشان میزبان و صاحب خانه باشند و این نگاه را به خود و زندگی داشته باشند که خودم مسئول زندگی خودم هستم، من انتخاب کردم، من درس نخواندم و نمره ام کم شد، من رفتارم فلان جا منطقی نبود! من رشته اشتباهی انتخاب کردم! من شغلی مناسب با اهداف و علایقم انتخاب نکردم!

میشود گفت من به دلیل ناآگاهی و یا اجبار پدر و مادرم این رشته را انتخاب کردم ولی خودم انتخاب کردم که در آن "بمانم". اگر ناراضی بودی تغییرش میدادی! رها می کردی و دنبال علاقه ات میرفتی و انتخاب درست خودت را می کردی.

اگر صد نفر به صد شکل مختلف بگویند فلان کار را بکن، روزی که من آن کار را می کنم، خودم انتخاب کردم که آن کار را بکنم پس این بازی قربانی چیست؟ ما خودمان مسئول انتخاب ها، نمره آوردن یا نیاوردن ها و رفتارهایمان هستیم.

بله من می پذیرم که بعضی چیزها هست که ما انتخاب نمی کنیم: پدر و مادرمان را خودمان انتخاب نمی کنیم!

ما شهرمان، کشورمان، چهره و ظاهرمان رو خودمان انتخاب نمی کنیم!

اکثر قریب به اتفاق ما رشته تحصیلی مان را با آگاهی انتخاب نمی کنیم!

اما کمی منصف باشیم: چقدر از نارضایتی های ما به این موارد برمی گردد؟ و چقدر به مواردی که دست خود ما بوده؟

به جز برخی از همین موارد گریزناپذیر، بعضی هایش بعد از اینکه من به سن عقل و آگاهی رسیدم قابل تغییر است! از شهر و کشور گرفته تا شغل و رشته تحصیلی! اما در مورد اینها هم کاری نمی کنیم چون اصولا ما آدم ها ته دل خودمان دوست داریم که فکر کنیم که "من مقصر نیستم" دلیل اصلی عدم تلاش برای تغییر دادن این است که من دوست دارم با "تاج قربانی" بر سرم زندگی کنم. احساس خوبی است که همه بگویند: "آخی، طفلکی "!

اما از یک جایی به بعد باید فکر کرد و با آگاهی و پذیرش، مسئولیت انتخاب را پذیرفت که: "این ماییم که خیلی چیزها را انتخاب می کنیم و یا نمی کنیم". مگر اینکه من همزمان بپذیرم که "من عقل ندارم و تو(ی مقصر) عقل داری" (که می بینیم که همه آدم ها خودشان را یک پا عقل کل می دانند! ). اگر بر فرض محال کسی بپذیرد که عقل ندارد، می تواند بگوید من قربانی ام! هرچند به نظر من اینجا هم باید بگوید من قربانی ام اما قربانی بی عقلی خودم!

پس جناب عقل کل، بپذیر که تو در بسیاری از موارد، میزبانی. بلند شو و برو از خودت پذیرایی کن، بهترین شرایط را برای خودت بساز: تا دلت بخواهد امکانات و شرایط برای پذیرایی وجود دارد در این دنیا! تو خودت میزبان این مهمانی چندروزه هستی. بس است دیگر تکیه دادن به "صندلی مهمان"!

و بپذیر "من خودم سازنده خانه وجودم هستم البته در زمینی که از پدر و مادرم به ارث رسیده!"

یادمان باشد برای چیزی که به ما دادند بازخواست نمی شویم اما برای چیزی که خودمان می سازیم چرا!

"پدر و مادر باید همیشه سمفونی زندگی را بنوازند"

سه روز دیگر مادرم شصت ساله می شود و من نمیدانم که آیا باید جشن بگیرم؟؟! باید خوشحال باشم و یا ناراحت؟ باید بخندم یا گریه کنم؟ یک سال بود تصمیم داشتم برای تولد شصت سالگی اش یک مهمانی زنانه بگیرم و دوستانش را دعوت کنم اما درست چند روز قبل از تولدش دچار شک شدم که جشن برای چه؟ دلم عجیب گرفته است و نمی دانم که اصلا آیا باید گذر زمان برای پدر و مادر را جشن گرفت؟

یادم هست اولین بار که خواهرم به خواهر زاده ام گفت "بابامحمود پیر شده، نباید اذیتش کنی" با حالتی شوخی اما تدافعی گفتم "خودت پیر شدی" و دلم سخت گرفت...

انگار قبول اینکه پدر و مادرم وارد دهه هفتم زندگی شان شده اند برایم جان فرسا بود. آنها همیشه همان پدر مادر قوی و جوان من هستند....

پدربزرگم که به او بابارستمی می گفتیم در سالهای آخر عمرش سخت فراموش می کرد همه چیز را  و به سختی می شنید چیزی را. خواهر زاده ام امیرعلی 7-8 ماهه بود که همه خانه بابارستمی جمع بودیم. بابارستمی از بابا پرسید "محمود این بچه کیه؟" و بابا در حالی که فکر کنم همسایه ها هم شنیدند گفت "بچه سعیده، نوه من! "

پدربزرگم مثل غریبه ها بود آن زمان.... چند دقیقه بعد در حالی که به پدرم نگاه می کرد که داشت با امیرعلی بازی می کرد، زیر لب گفت: "محمود هم پیر شده ها! موهاش حسابی سفید شده! نوه هم داره! عجب .... عجب...."

چقدر آن روز برایم زنده است....

امشب دلم به اندازه تمام دنیا برای پدر و مادرم تنگ شده است و برای سال هایی که جوان بودند....

و می خواهم فریاد بزنم: همان طور که بچه ها همیشه برای پدر و مادرشان بچه هستند، پدر و مادرها هم باید همیشه جوان بمانند...

آنها باید همیشه سمفونی زندگی را بنوازند.

"از دریای مواد ممکن برای آشپزی تا میز غذای من"

امشب داشتم یه سخنرانی خوب گوش میدادم از دکتر فرهنگ هلاکویی عزیز با عنوان " اگر من جوان بودم" و داشتم به این فکر می کردم چقدر من خوشبختم که دارم در زمانه ای زندگی می کنم که این حجم منابع و اطلاعات، کتاب ها، سخنرانی ها و فیلم های عاااالی و در مجموع امکانات خوب برای رشد آدم و دعوت به فکر کردن وجود داره و ما چقدر منابع خوب داریم. کلا چقدر خوبه که دسترسی به این منابع انقدر هم آسونه و مثلا مقاله ای که همین دیروز در بهترین دانشگاه یکی از بهترین کشورهای دنیا چاپ شده، برای ما در دسترسه و چقدر می تونیم "اگر بخواهیم" یاد بگیریم. اصلا من تعجب می کنم بعضی آدم ها میگن من حوصله م سر میره توی خونه و کلا زندگی تکراریه و کاری نداریم انجام بدیم و ... خدایی با این همه امکانات و اصلا فقط همین کانال های خیلی خوب تلگرام که مطالب و سخنرانی های عاااالی میگذارن، فکر می کنم اگر بخواهیم حتی زمانمون رو فقط پر کنیم، خیلی راحت می تونیم. البته یه عیب خیلی بزرگی هم وجود داره این حجم اطلاعات و اون اینکه آدم وقت نمی کنه فکر کنه به بعضی چیزا. یعنی تا میای به یه کتاب و فیلم و سخنرانی فکر کنی، یه چیز جدیدتر و یا حتی ناقض قبلی میاد که آدم فرصت فکر کردنش محدود میشه. مدت هاست با این مسئله مشکل دارم و گاهی فکر می کنم کاش زمان یه کم طولانی تر بود در طول شبانه روز که می شد بیشتر فکر کرد ولی بعد با خودم فکر می کنم اونطوری هم شاید بیشتر دچار این ولع خوندن می شدیم و دوباره همین آش و همین کاسه....

فکر می کنم در چنین شرایطی چاره در اینه که آدم خودش خودشو محدود کنه مثلا بگه تا من به این متن قبلی فکر نکردم و قشنگ حل و فصلش نکردم داده جدیدی وارد مغزم نمی کنم و یا تا نتونستم یه ترکیب خوب از همه اینا ارائه بدم و رابطه شونو باهم بفهمم نمیگذارم اطلاعات جدیدی وارد مغزم بشه.

اصلا شاید هم اون قبل ها خیلی بهتر بود از این جهت که طرف می رفت یه کتابی رو از گوشه یه کتابخونه پیدا می کرد، چند وقت وقتشو میگذاشت سرش و بعد تا منبع جدیدتری به دستش برسه کلی وقت داشت و احتمالا اون چیزی که از درون بهش میرسید خیلی عمیق تر بود از چیزی که ما بهش می رسیم (اگر برسیم). مثلا برادرم  سعید که سینما خونده و گرایشش تدوین بوده، میگه الان ما با نرم افزار های بسیار پیشرفته در عرض چند ساعت می تونیم یه فیلمو تدوین کنیم ولی قبلا استادهامون تعریف می کردن که ما برای تدوین فیلم باید اول حلقه فیلمو می گذاشتیم و هربار برای اینکه به اونجایی برسه که دیروز تدوین کرده بودیم باید از اولش می دیدیم تا برسه به جای قبلی (یعنی امکان جلو زدن نداشت) خب این باعث میشد یه فیلم برای اینکه تا آخرش برسه شاید بیش از چندصدبار دیده می شد و در نتیجه احتمال خطا و از چشم افتادن مورد اشتباه بسیار کمتر بود. ولی الان خیلی وقتا سریع با یه جلو و عقب زدن، کلی اشتباه از چشممون می افته. خب این یعنی در واقع رشد تکنولوژی باعث شده در عین "افزایش سرعت" ، "افت دقت عملکرد" داشته باشیم. اصلا چرا راه دور بریم اون موقع ها که دوربین دیجیتال نبود، کلی فکر می کردیم و تنظیم می کردیم همه چیزو و بعد عکس مینداختیم. الان تند تند و بدون کادر بندی درست و مبتنی بر فکر، هی عکس می گیریم چون فکر می کنیم حالا "سر فرصت" بهترینشو انتخاب می کنم و اطرافشو کات می زنم و با فتو شاپ درستش می کنم.

خب اینجا من فکر می کنم ما مسئولیت بیشتری به گردنمونه بابت  "بهتر" تولید کردن در هر زمینه ای. چه این تولید، نوشتن یک کتاب باشه، ساختن یه فیلم باشه و یا تربیت کودک و یا حتی انتخاب همسر.  خب آخه با این همه امکانات و کلاس و فیلم و اطلاعات به روز که ما دور و برمون داریم دیگه نمی تونیم "تاج قربانی" بگذاریم سرمون که من اگر این طوری شدم و فلان رفتارو داشتم و فلان انتخابو داشتم چاره دیگه ای نداشتم. مامانم این آدم بی سواد بود و بابام اون آدم ناآگاه و مدرسه ام اینو روستام دورافتاده و بدون امکانات. الان با این همه دسترسی به این دانش ها و اساتید فقط از طریق همین یک گزینه اینترنت، خدایی هیچ بهانه ای موجه نیست!

یعنی به خدا دیگه من با این همه کتاب خوب وکلاسای مختلف و منابع به روز در همه زمینه ها و سطوح چه تربیت کودک، همسرداری، آشپزی و ... اگر بخوام مثل عمه و خاله و شمسی خانم و ملوک خانم و دور و بری های قدیمی فکر کنم و رفتار کنم که واقعا در دادگاه الهی مسئولم! اصلا مفهوم عدل الهی به نطر من همینه که خدا منو مامانمو مادر بزرگمو برای یک شیوه ثابت رفتاری، یک جور بازخواست نمی کنه چون امکانات و شرایطمون متفاوت بوده و اگر می خواستیم می تونستیم رشد کنیم و فکر کنیم و بهتر عمل کنیم.

مثل اون لطیفه ای که میگن طرف میاد پیش یه حاکم شرع و می پرسه آیا جایز است با تابه بزنیم تو صورت خانومی که از صبح تا شب پای ده تا سایت آشپزی و کیک و شیرینی هست  و توی 14 تا گروه تلگرام آشپزی عضوه ولی آخر سر یه تخم مرغ میگذاره جلوی شما؟ حاکم شرع میگه نه تنها جایز بلکه واجب است و توصیه موکد می شود که تابه داغ باشد!

حالا این که شوخیه ولی بدون توجه به بحثای جنسیتی و شریعتی و غیره، واقعا آدم هایی رو این روزا می بینیم که با وجود همه جور امکانات و منابع افزایش آگاهی، آخر سر به شیوه های بسیار سنتی و خالی از دانش رفتار می کنند. درواقع حجم منابع زیاد نظری وارد حوزه عملی زندگی اون آدم نشده و فقط دانش داره در اون زمینه و بینش و نگرش تعطیل و اصلا شباهتی نیست بین گفتارش با کردار و رفتارش.   

خوب حالا بعد از این همه بیان محاسن روزگار جدید و معایب آن

راهکار چیه برای به کار بستن این حجم دانش خوب؟

البته من در جایگاهی نیستم که برای دیگران نسخه ای تجویز کنم  اما در مورد خودم...

به این نتیجه رسیدم که گه گاهی بشینیم و همه کتاب ها و سخنرانی ها و فیلم هایی که خوندم و شنیدم و دیدم را بگذارم کنار و فارغ از همه اونها و با دوری از منابع جدید، چند روزی را برم در غار تنهایی خودم و فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم و اجازه بدم که داده های اطلاعاتیم نظم و نسق بگیره و رسوب کنه و ته نشین بشه در جانم و با یه خروجی خاص خودم یه محصول هرچند کوچولو که ماحصل و چکیده اطلاعات وارد شده به مغزمه، بیرون بدم برای خودم.

برای شما مخاطب عزیز سمفونی زندگی هم پیشنهاد می کنم فکر کنید و فکر کنید و فکر کنید و راه حل خاص خودتونو پیدا کنید.

خوشحال میشم که نظرتونو درباره این نوشته و راه حل هایی که به فکرتون می رسه در اینجا به اشتراک بگذارید.

من عاشق معلم هام هستم و عاشق معلم شدن!

امروز رفتم به دیدن دختر یکی از معلم های عزیزم که سال ها پیش شاگردشان بودم و طی دوران بیماری ایشان با دخترشان دوست شدم و پس از فوت معلم نازنینم ارتباطم با یادگارشان حفظ شد. در راه برگشت به سمت خانه داشتم فکر می کردم به اینکه چقدر یک معلم می تواند در مسیر زندگی شاگردانش تاثیر گذار باشد تاثیری که به مراتب بسیار بیشتر از تاثیر پدر و مادر است.

من به شخصه همیشه معلم دوست بودم یادم هست سال چهارم دبستان معلمی داشتم به نام خانم مهرگان که خیلی خانم مهربان و مذهبی ای بودند و هرچه دانش دینی و شرعی تا این سن بلدم، چیزهایی است که از ایشان یاد گرفتم. بسیار شخصیت تاثیرگذاری داشتند برای من در آن سن.

سال سوم راهنمایی معلم ادبیاتی داشتم به نام خانم فروغ مجدد شهروز. جالب است که عشق و عاشقی را در کنار ایشان یاد گرفتم و تصویری که از "خدا" داشتند باعث شد من شیفته ایشان شوم. خدای فروغ شهروز بسیار زیبا، مهربان، دوست داشتنی و در عین حال در دسترس بود و من فهمیدم که این تصویر از خدا را در زندگی کم داشتم. در واقع فکر می کنم خانم شهروز جرقه مسلمان شدن را در وجودم روشن کرد.

سال ها بعد در دوران دبیرستان خداوند معلم ادبیات دیگری در مسیرم قرار داد به نام خانم فهیمه سنایی. ایشان نماد کامل عقل و عشق و معرفت در کنار هم بودند و تا همین الان هرجایی که گیر می کنم تماس با ایشان و کلامشان راهگشای من است.

در دوران دانشگاه استادی داشتم به نام دکتر فرامرز رفیع پور که جرقه هایی که در سایه خانم شهروز و خانم سنایی در وجودم روشن شده بود، در مجاورت با ایشان شعله ور شد و در کنارش بسیار آموختم از خدا، طبیعت، علم، عقل و ایمان. همچنین نگاه من به جامعه شناسی و قرار گرفتن در مسیر شغلی کنونی ام یعنی آموزش خانواده در سایه ایشان و تاکیدهایشان به اهمیت خانواده شکل گرفت.

سال های بعد که با این معلم های عزیزم رابطه خانوادگی برقرار کردم و با فرزندانشان از نزدیک آشنا شدم فهمیدم که آنقدر که  من از خانم شهروز، خانم سنایی و دکتر رفیع پور یاد گرفتم مطمئنم که بچه هایشان نتوانستند از آنها یاد بگیرند.

در حال حاضر دارم فکر می کنم به اینکه چرا بهترین معلم ها بیشترین تاثیر را بر شاگردانشان دارند تا فرزندانشان؟ شاید یکی از دلایلش این است که ما میزان پذیرشمان همیشه از نزدیک ترین کسانمان به مراتب کمتر از افراد دورتر  به خصوص دیگران مهم زندگی مان است! به خصوص در سنین دانش آموزی!  شاید برای همین است که مادرها در دوران دبستان به مدرسه می آمدند و با معلم ها دردل می کردند و میگفتند شما این را به بچه ما بگویید گوش میکند چون حرف شنوی اش از شما بیشتر است . شاید هم دلیل روانشناختی این مسئله آنست که ما فقط قسمت خوب و زیبای معلم هایمان (یا همان پرسونای اجتماعی) آن ها را می بینیم و با یک جور بت انگاری فکر می کنیم این شخصیت واقعی آنهاست و عاشق این جلوه  از آن ها می شویم و می خواهیم که خودمان را شبیه آن ها کنیم ولی فرزندان معلم ها همه ویژگی های خوب و بد زندگی مادر یا پدر خود را می بینند و یک جورهایی عادی سازی توسط مغز مانع از دیدن ویژگی های خاصشان می شود ولی ما حتی در یک برهه از زمان (دوران کودکی) فکر می کردیم معلم ها حتی دستشویی هم نمیروند چون در ذهن ما دستشویی رفتن یک چیز زشت و بد بود و معلم ها که مبرای از این چیزها هستند!

با خودم پیمان بستم که فرزندانم را به معلمینی خردمند بسپارم که بذر عشق و ایمان و آگاهی را در وجودشان بکارند بذری که من به عنوان مادر شاید نتوانم بکارم اما بتوانم آبیاری کنم.

من هنوز که هنوز است عاشق معلم هایم هستم و همیشه تا آخر عمر شاگردشان خواهم بود و دعاگویشان هستم و اگر به سال های دبستان برگردم و بخواهم انشایی بنویسم که می خواهید چکاره شوید؟ حتما خواهم گفت می خواهم معلم شوم...

دوم آبان ماه 1394